با تعجب به چهره فرد روبهروش زل زد. باورش نمیشد درست شنیده یا نه. احساس میکرد فقط یک شوخیه؛ برای همین خندید و گفت:
شوخی جالبی بود بابا.
چهره آقای وانگ کاملا جدی بود. ییبو اخمی کرد و داد زد:
جانگا بیا ببین بابام چی میگه؟ دیوونه شده!
جان هم کنارشون نشست و گفت:
چیشده مگه؟
ییبو با انگشت به پدرش اشاره کرد و گفت:
میگه قراره هر دومون رو ببره شرکت.
جان هم به اندازه ییبو تعجب کرده بود. رو به آقای وانگ گفت:
بردن ییبو منطقی هست؛ ولی من نه. چه فکری تو سرتونه؟
آقای وانگ از داخل کیفش دو تا کاغذ در آورد و یکیش رو روبهروی جان و دیگری رو جلوی ییبو قرار داد و گفت:
این سهام من از شرکت هست که کارهای اداریش انجام شده و قراره به اندازه مساوی بین هر دوتای شما تقسیم بشه. حتی یک ذره هم اختلاف بینشون وجود نداره و از این به بعد میخوام دست شما دوتا باشه. وقتشه که من دیگه خودمو بازنشست کنم و شرکت رو دست هر دوی شما بسپارم.
جان این موضوع رو باور نمیکرد. برای همین گفت:
عمو این برای ییبو هست و من نمیتونم قبولش کنم. جدا از این موضوع نه من و نه ییبو هیچ سررشتهای نداریم. قطعا پامونو داخل شرکت بذاریم همه چیز رو نابود کردیم.
آقای وانگ لبخندی زد و گفت:
اول اینکه جان من به اندازه ییبو تورو دوست دارم؛ دوم اینکه من نمیخوام شما دقیقا همین الان وارد شرکت بشید. قطعا سهام چند ساله من رو به باد میدید.
من قراره شرکت رو به پکن منتقل کنم. اینطوری خیالم از بابت هر دوی شما راحتتر هستش. من میخوام با کمک همدیگه ایرادات شرکترو درست کنید.
یک سری از چیزها وجود داره که تنها امیدم به شماها هست. من نمیتونم به شخص دیگهای اعتماد کنم. مطمئنم هیچ کودومتون من رو ناامید نمیکنید.
ییبو پاهاشو روی مبل گذاشت و دستاشو دورش زانو کرد و گفت:
من نمیخوام همه رو بده جانگا. هیچی سر در نمیارم. اعتماد به نفس اینو ندارم که بخوام بیام جای شما. علاقهای هم بهش ندارم.
بعد از گفتن این حرف، از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. جان بعد از رفتن ییبو، رو به آقای وانگ گفت:
عمو منم به ییبو حق میدم. اون الان جانشین شماست ولی هیچوقت تو همچین فضاهایی نبوده. ییبو تازه شرایطش داره بهتر میشه. میترسم این موضوع باعث استرس بیش از حدش بشه.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...