ییبو درخواست دکتر، جان و ییشینگ رو برای موندن بیشتر در بیمارستان رد کرد. درگیرتر از این حرفها بود که بخواد به فکر سلامتی خودش باشه.
سوالات بدون پاسخی تو ذهنش در حال رشد بودند که باید هر چه زودتر به جواب اونها دست پیدا میکرد.
با خواهش و گریه، جان رو مجبور کرد تا کارهای ترخیصش رو انجام بده و بالاخره جان با قول به دکتر مبنی بر مراقبت خوب، ییبو رو همراه با ییشینگ به سمت خونه برد.
ییشینگ که به بیتابی ییبو پی برده بود، قبل از خداحافظی گفت:
ییبو هیچ چیز و هیچ کس اجازه نداره حال خوبرو، چیزی که سهم مطلق تو هست، ازت بگیره؛
اگه سوالی تو ذهنت داری که میخوای بهشون برسی جلوتو نمیگیرم؛ بپرس اما اگه به چیزی رسیدی که دلخواهت نبود، اجازه نده دوباره یک قسمت تاریک داخل زندگیت ایجاد کنه؛ ازش بگذر.
خوب یا بد بزار بره. میدونم حوصله این حرفهارو نداری و اینجاهم جاش نیست ولی این حرفهارو یادت بمونه...
دیگه از اینجا به بعد جان نمیتونه کمکت کنه، شاید منم نتونم کاری از پیش ببرم؛ پس همه چیز رو در نظر بگیر و بعد به سمت پیدا کردن حقیقت برو.
ییشینگ بعد از گفتن این حرف، به جانی نگاه کرد که دستهاشو دور شونه ییبو حلقه کرده و سپس گفت:
تو فقط کمی عاقلتری جان؛ میتونی به ییبو کمک کنی اما اجازه نده این احساس دوست داشتن باعث بشه که بیشتر صدمه ببینید؛
این کمکها جوری نشه که از خودت غافل بشی و بخوای فداکاری کنی؛ این حرفام برای ییبو هم هست.
دوست داشتن و عشق حس مقدسیه اما اجازه ندید همه چیز زندگیتون به خاطر این موضوع خراب بشه.
گاهی وقتها دوست داشتن یک ضربههایی از خودش بر جای میگذاره که هزاران حس تنفر نمیتونست؛
حواستون به خودتون باشه. حالا هم برید. ییبو نیاز به استراحت داره.
جان از ییشینگ تشکر کرد و همراه با ییبو از ماشین خارج شد. جان به ییبو کمک کرد تا هنگام راه رفتن تعادل داشته باشه.
بعد رسیدن به خونه، ییبو رو وارد اتاق خواب کرد و بعد از در آوردن کفشهاش و کتش به چشمهای ییبو نگاه کرد.
ییبو سعی میکرد نگاهش رو از جان بدزده ولی جان صورت ییبو رو داخل دستهاش گرفت و گفت:به من نگاه کن ییبو.
ییبو به داخل چشمهای جان نگاه کرد؛ دوست داشت انقدر داخل چشمهاش نگاه کنه تا بتونه مثل چند سال پیش غرق بشه و هیچ راه نجاتی براش نباشه.
جان که سکوت و حال افتضاح ییبو رو دید، گفت:
دیوانه تر از من چه کسی هست، کجاست
CZYTASZ
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romansاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...