صبح شده بود. با دیدن ییبویی که همونطور تو آغوشش از شب تا صبح بدون هیچ حرکتی خوابیده بود، لبخندی زد ولی با به یاد آوردن تمامی اتفاقات دیروز، سریعا لبخند از روی لبهاش پاک شد و غمی وحشتناک تمامی قلبشرو احاطه کرد.
دیروز خیلی قوی مونده بود، خیلی خودشرو کنترل کرده بود تا نقش تکیهگاه بودن خودشرو برای ییبو ضعیف نکنه.
هر تکهای از فیلم که یادش میومد، نفسش میگرفت و حالا میتونست حس ییبو رو موقع قلب دردهای گاه و بیگاه درک کنه.فقط دلش میخواست یکبار دیگه هم بخوابه و وقتی بیدار میشه ببینه ساعت هفت صبحه و ییبو از اردوی مدرسه جا مونده
و همونجا دوباره محکم ییبو رو به آغوش بکشه و بگه گور پدر هر چی نمره و اردو هست.
ولی چند وقتی میشد که تمام زندگیش خلاصه شده بود در داخل ای کاشها و حسرتهای مختلف.نگرانی بزرگی داشت و اون فهمیدن جکسون بود. قطعا جکسون نمیتونست مثل جان خودشرو کنترل کنه؛
البته اگه از ظرفهای شکسته آشپزخونه، مصرف چندتایی قرص، چشمای قرمز و خشک شدن دریای چشماش و کبودی محسوس گونه ییبو فاکتور بگیریم، میتونیم بگیم جان در کنترل کردن خودش تا حدودی موفق بوده. نبوده؟
نگاهشرو به ییبویی انداخت که داخل بغلش مثل بچههای دو ساله خواب بود. یعنی ییبو داخل اون هفته چی کشیده بود که تا این حد شکننده دیده میشد؟
نگاهش به کبودی روی گونهاش افتاد. خم شد و بوسهای به گونهاش زد و از دیشب تا الان برای چندمین بار به خودش بابت ردی که بر روی عزیزش بر جای گذاشته بود، لعنت فرستاد.
اگر همینطور روی تخت میموند، فکر و خیال دیوونش میکرد. آروم دستای ییبو رو از دور کمرش جدا کرد و از روی تخت بلند شد. به سمت آشپزخونه رفت تا شاهکاری که دیروز خلق کرده بود رو جمعوجور کنه.
با احتیاط تمام ظرفهای شکستهشده و جسد شیرکاکائویی که برای ییبو درست کرده بود تا موقع اومدنش بخوره رو جمع کرد. قطعا اگه ییبو اون وضعیترو میدید حالش از اینی که هست بدتر میشد.
کار آشپزخونه تقریبا تموم شده بود که صدای تلفن همراهش حواسشو پرت کرد. به سمت میز آشپزخونه رفت و با استرس پیام رو باز کرد:
فیلمی که برات با کیفیت فول اچ دی فرستادمرو دوست داشتی؟ منکه هر وقت نیاز جنسی پیدا میکنم با همون کارمو انجام میدم. حالا فرض کن چند نفر دیگه هم اونرو ببینند. از موهای بلند و پوست سفیدش کی بدش میاد؟
به بازی گرفتن غیرت و غرور یک مرد، بدترین کاری بود که هانگا میتونست در حق جان انجام بده؛ اونم وقتی که همه دنیا از حساسیت جان نسبت به ییبو آگاه بودند.
جان بعد از خوندن اون پیام تمامی عصبانیتی که در داخلش خاموش کرده بود رو بار دیگر در حال فوران دید. گوشی رو محکم داخل دستاش فشار داد و به جایی نیاز داشت تا بتونه خودشرو خالی کنه، بتونه داد بزنه، بتونه زانو بزنه و تا جایی که میتونه گریه کنه.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...