دارویی که دیشب تزریق کرده بود، بدنش رو بیحال کرده بود؛ برای همین صبح دیرتر از خواب بیدار شد. با باز کردن چشمهاش متوجه دستی که دور کمرش حلقه شده بود، شد. کمی تکون خورد تا بتونه حلقه دستهای جان رو باز کنه ولی جان حلقه دستاشو محکمتر کرد و گفت:
کجا داری فرار میکنی؟
ییبو که بین دستهای جان در حال له شدن بود، گفت:
جان جان، جایی نمیرم یکی دستاتو شل کن دارم لبو میشم.
جان دستهاش رو از دور کمر ییبو آزاد کرد، نگاهی به چشمهاش انداخت و سپس بوسه کوچکی بر روی پیشانی ییبو بر جای گذاشت و گفت:
صبحت بخیر شیر کوچولو
ییبو لبخندی زد و انگشتش رو بر روی خال لب جان کشید و گفت:
صبح تو هم بخیر بانی!
جان اخمی کرد و گفت:
یک بار دیگه به من بگه بانی، تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم.
ییبو در حالی که بدنشرو قوس میداد گفت:
همش تهدیدهای تو خالی میکنی بانی.
با گفتن این حرف، جان بر روی تخت نشست و از غفلت ییبو سوء استفاده کرد و مشغول قلقلک دادنش شد. ییبو از هیچ چیزی به اندازه قلقلک متنفر بود و البته جان کاملا از این موضوع مطلع بود ولی بخشی از خوی شیطانیش اجازه نداد تا به سادگی از حاضر جوابی ییبو عبور کنه. ییبو در حالی که چشماش به اشک نشسته بود، بریده بریده گفت:
جان... غلط کردم، دیگه نمیگم... ولم کن. توروخدا ولم کن.
ولی گوشهای جان التماسهای ییبو رو نمیشنید و به کارش ادامه میداد. برای همین ییبو سعی کرد از آخرین ترفند خودش استفاده کنه:
جون ییبو ول کن.
با گفتن این حرف جان دست از قلقلک دادن برداشت و با اخم گفت:
صد بار بهت گفتم جون خودتو الکی قسم نده، این عادت مزخرف از بچگی تا الان تو ذهنت اومده که برای به دست آوردن هر چیزی جونتو قسم بخوری.
ییبو در حالی که پیراهنش رو درست میکرد و بر روی تخت مینشست، گفت:
خواهش میکنم دیگه این کارو نکن، متنفرم از قلقلک میفهمی؟
جان ضربهای به پیشانی ییبو زد و گفت:
چون متنفری انجامش دادم دیگه. حالا هم پاشو یه چیزی بخوریم، باید بریم دانشگاه. این ترم مشروط نشیم شانس آوردیم.
ییبو دستش رو به سمت جان دراز کرد و گفت:
نظرت چیه فعلا برگردیم زیر پتو و یکم دیگه بخوابیم؟ هوم؟
جان دست ییبو رو گرفت ولی به زور بلندش کرد و اونرو به سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد و گفت:
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...