با نهایت سرعت آخرین نکات رو هم توی جزوهش وارد کرد. از صبح چندین بار ونهان باهاش تماس گرفته بود؛ اما نتونسته بود تماسهاشو جواب بده.
کلاسهاش فشرده بود و آخرین روزهای ترمش رو میگذروند و باید هر چه سریعتر برای امتحانات آماده میشد.
حالا که کلاس تموم شده بود، تلفنش رو برداشت و با ونهان تماس گرفت. هنوز بوق دوم نخورده بود که تماسش پاسخ داده شد و بعد صدای عصبی پسر توی گوشش پیچید:
ییبو من واقعاً دیگه نمیتونم تحمل کنم، لطفاً بیا این بچه رو از اینجا ببر.
ییبو در حالی که با یک دستش گوشی رو گرفته بود و با دست دیگهش وسیلههاشو توی کولهپشتی میذاشت، جواب ونهان رو داد:
من تازه کلاسم تموم شده، یکم دیگه پیشت بمونه. امروز جان خیلی کار داشت، جکسون هم خونه نبود.
از صدای ونهان کلافگی مشخص بود:
ییبو واقعاً دیگه چیزی برام اهمیت نداره. تو گفتی این ساکته، تا الان مخم رو خورده انقدر درباره مرد عنکبوتی صحبت کرده. حالا من میام قانعش میکنم وجود نداره؛ اما اصرار داره که ییبوگاش یک قهرمانه؛ چون اون رو از دست آدمهای بد نجات داده.
ییبو لبخندی زد، در حالی که از روی صندلی بلند میشد و کلاس رو ترک میکرد، گفت:
اون داره راست میگه، من مرد عنکبوتی هستم، حتی میتونم تار هم بزنم. میخوای بهت نشون بدم؟
ونهان احساس میکرد کوچکترین تفاوتی بین ییبو و آیوان وجود نداره. هرچند هیچ نسبت خونی نداشتند؛ اما به حدی شبیه هم بودن که ونهان فکر میکرد شیائو جان چطور میتونه وجود هر دو رو همزمان تحمل کنه؟ باید به اون مرد تندیس صبوری و مقاومت میدادن.
ییبو تماس رو قطع کرد تا هر چه سریعتر خودش رو به خونه ونهان برسونه. امروز موتور نیاورده بود؛ چون میدونست باید دنبال آیوان بره.
وقتی به مقصد رسید به ونهان پیام داد که آیوان رو پایین بفرسته. بعد از چند دقیقه آیوان و ونهان همزمان پایین اومدن. پسر بچه با دیدن ییبو سریع دوید و در حالی که دستهاشو برای به آغوش کشیده شدن توسط ییبو باز کرده بود، گفت:
مرد عنکبوتی اومده، یوهوووو...
ییبو لبخندی زد و موهای آیوان رو بهم ریخت. با شنیدن صدای ونهان نگاه از پسر بچه گرفت:
میدونم نمیای داخل؛ پس تعارف نمیکنم.
و انگار بین گفتن یا نگفتن یک حرف مردد موند. وقتی نگاه خیره ییبو رو روی خودش احساس کرد، دل رو به دریا زد و شروع به حرف زدن کرد:
دل مامان برات تنگ شده.
ییبو دست آیوان رو محکم گرفت و در حالی که برای رفتن آماده میشدن، جواب ونهان رو داد:
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...