بخش دوم: بازگشت خاطرات قدیمی
ییبو بعد از دو ساعت بالاخره از خواب بیدار شد. جان توی تموم این مدت روی صندلی کنار تخت نشسته و منتظر بیدار شدنش بود. بعد از دیدن چشمای باز ییبو گفت:
به به بالاخره بیدار شدی... نمیگی حوصله آدم سر میره.
ییبو به هر زحمتی بود روی تخت نشست و دستی تو موهاش کشید و گفت:
خیلی گرسنمه!
جان با شنیدن این حرف ذوق کرد و گفت:
بهترین حرفیه که تو این چند وقت میشنوم. پاشو تا دست و صورتتو میشوری، منم میزو آماده میکنم.
ییبو لبخندی زد و از روی تخت پایین اومد و مستقیم به سمت سرویس بهداشتی رفت. جان با اطمینان از خوب بودن حال ییبو به سمت آشپزخانه رفت تا سوپی رو که برای ییبو درست کرده بود، رو آماده کنه. ییبو با دست و صورت خیس روی صندلی کنار جان نشست و با دیدن سوپ دهنش رو کج کرد و گفت:
جان تو میدونی من از سوپ بدم میاد، چرا سوپ درست کردی؟؟
جان در حالی که به غرغرهای ییبو گوش میداد، گفت:
فعلا از غذاهای چرب و فست فودی هیچ خبری نیست. فقط سوپ؛ حالا اگه بخوام تخفیف بدم غذاهای آبپز شده.
ییبو لبهاشو مثل بچهها غنچه کرد و جان با قاشقش به آرومی روی لبش زد و گفت:
هر چقدرم مظلوم بشی ولی من دیگه گولتو نمیخورم. فعلا اینو بخور تا ببینم چی میشه.
ییبو به آرومی مشغول خوردن شد؛ ولی جان تمامی حواسش به صورت و بدن لاغر شده ییبو بود و نمیدونست مشکل از کجاست؟ ییبو برگشت گفت:
صورت من خوشمزهتر از سوپیه که درست کردی؟
جان با خونسردی تمام گفت:
آره!
ییبو قلبش به تپش افتاد و سعی کرد عادی باشه؛ ولی در حالی که دستش میلرزید مشغول به خوردن ادامه سوپ شد. جان هم که این شرایط رو دید از نگاه کردن به ییبو دست برداشت و مشغول خوردن شد.
ییبو نمیتونست این جو رو تموم کنه و احساس میکرد حتما باید یک چیزی بگه. بلند شد و در حالی که آشپزخانه رو ترک میکرد گفت:
ولی خوشمزهتر از خال زیر لب تو نیست.
جان فقط مثل یک مجسمه خیره موند. نمیتونست کاری کنه. آیا ییبو بهش حسی داشت؟ آیا حالش خوب بود؟ چرا یهو باید همچین چیزی میگفت. جان دیگه نمیتونست به خوردن ادامه بده. ظرفها رو به سرعت شست و برای چک کردن حال ییبو از آشپزخونه بیرون رفت. تو پذیرایی نبود؛ برای همین به سرعت پلهها رو بالا رفت تا اتاقش رو چک کنه؛ ولی اونجا هم نبود. احساس نگرانی زیادی داشت؛ برای همین داد زد:
ییبو!
و صدایی از سرویس بهداشتی شنید. ییبو در حال بالا آوردن تمامی چیزهایی بود که خورده بود. جان با دیدن ییبو با نگرانی جلو پاش زانو زد و یک دستش رو روی کمر ییبو و گذاشت و گفت:
ییبو چیشده؟ چت شده یهو؟
ییبو خالی شده بود؛ ولی بدنش میلرزید. میخواست بلند شه که جان زودتر پیش قدم شد و کمکش کرد. پسر شیر آب و باز کرد و مشغول شستن دست و صورت ییبو شد. مثل یک پدر، یک مادر، یک برادر و شاید یک...
بعد دست ییبو رو گرفت و اون رو به روی تخت نشوند. با نگرانی جلوش زانو زد و گفت:
ییبو نمیخوای حرف بزنی، منم جان، چرا هیچی نمیگی؟ چرا به بهترین رفیقت نمیگی چیشده؟ چی اذیتت میکنه بگو تا با هم دیگه درستش کنیم.
ییبو در حالی که میلرزید ملتمسانه به جان گفت:
میشه دوباره از روانشناسم وقت بگیری؟ همون قبلیه!
جان با تعجب به ییبو نگاه کرد. چی بود که انقدر اذیتش میکرد. جان دست ییبو رو محکمتر گرفت:
چرا به من هیچی نمیگی؟ چرا روانشناس؟ دوباره میخوای نصف روز رو با اون قرصای لعنتی خواب باشی؟ کارت چی؟ درست چی؟ من چی؟ حال من چی؟
جان در حالی این حرفا رو میزد که اشکهاش از چشماش جاری بود. ییبو همینطوری که میلرزید روی تخت دراز کشید و گفت:
اونکه دیگه نمیاد سراغم، میاد جان؟ اگه یه بار دیگه باهاش روبهرو شم، من دیگه نمیتونم زنده بمونم. توکه نمیذاری بیاد، میذاری؟
جان فهمید تمامی این حال و روز بد ییبو به خاطر برگشتن خاطراتی بود که تمامی ذهنش رو درگیر کرده بود. فردی که از سن 8 سالگی تا 15 سالگی همراه ییبو بود و سایهش تا همین سن پا به پاش بود. جان گریه کنان گفت:
مگه من میذارم کسی نزدیکت بشه؟ من نمیذارم اون اتفاقا دوباره تکرار شه... هر کی بخواد تو رو یاد اون خاطرات بندازه باید نابود شه، میفهمی؟
ییبو در حالی که دست جان رو محکم گرفته بود، گفت:
تو چی؟ اگه یه روز از پیشم بری حالم از چند سال پیش بدترم میشه...
جان موهای ییبو رو نوازش کرد و گفت:
من هیچ جایی نمیرم، همیشه کنارت هستم. حالا هم آروم بخواب.
جان قصد رها کردن دستای ییبو رو داشت ولی ییبو انقدر دستای جان رو محکم گرفته بود که انگار میخواست بر روی دستای جان، مارکهای دست خودشو بذاره. جان آروم گفت:
راحت باش من همینجا هستم.
دست ییبو کم کم شل شد و این نشون میداد که بالاخره تونسته برای چند ساعت از این خاطرات لعنتی رها بشه. جان پرغصه و با چشمایی گریون به سمت سرویس بهداشتی رفت و با نگاهی در آینه گفت:
نگران چی هستی عزیز من؟ تو باید همیشه به من تکیه کنی، من نمیذارم کسی باارزشترین فرد زندگیمو از من بگیره.
و بعد آبی به دست و صورتش زد و به سمت پذیرایی به راه افتاد.
********************
Sun Flower 🌻💫
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...