روی شکم دراز کشیده و در حال بررسی مدارکی بود که پدرش براش فرستاده بود. هر چقدر بیشتر مطالعه میکرد، بیشتر به اشتباه بودنشون پی میبرد. انقدر درگیر بررسی حساب و کتابها شده بود که از چیزهایی که در اطرافش در حال اتفاق افتادن بودند، کاملا بیخبر بود.
با شنیدن اسمش، سریع از جا پرید و نشست. انقدر از این حضور ناگهانی ترسیده بود که ناخودآگاه دستشو به روی قلبش گذاشت.
توان گفتن هیچ حرفی رو نداشت و فقط محکم قلبش رو فشار میداد. جکسون با فهمیدن وضعیت، سریع از روی میز قرصی برداشت و بعد از زانو زدن روبهروی ییبو یکی از اونها رو داخل دهانش گذاشت. بعد از مدتی که وضعیتش ثابت شده بود با تمام عصبانیت گفت:
لعنت به روزی که رمز خونه رو بهت دادم!
جکسون که در حال ماساژ دادن شونههای ییبو بود، گفت:
اون تلفن رو چرا خریدی وقتی جواب نمیدی؟ صد بار بهت زنگ زدم... از اون طرفم جان بهم گفته بود که زنگ در رو نزنم، میترسی یهو آدم غریبهای باشه. برای همین نگران شدم مجبور شدم بیام داخل.
ییبو خودشو از دستهای جکسون جدا کرد و روی زمین دراز کشید. نفسای عمیقی کشید. انقدر ترسیده بود که هنوزم دست و پاهاش میلرزید. جکسون با دیدن لرزش ییبو، دستاشو گرفت و آروم شروع کرد به ماساژ دادنش:
توله سگ تو که انقدر درگیر کارت میشی، حداقل اون موبایل رو از سایلنت در بیار... خیلی اوضاع قلبت خوبه، با این کاراتم بدترش میکنی...
جواب ییبو سکوت بود. جکسون با نگرانی گفت:
میخوای بریم دکتر؟
ییبو در حالی که چشماشو بسته بود، گفت:
فقط چند دقیقه برو بیرون بزار رو خودم مسلط بشم.
جکسون بعد از شنیدن این حرف از اتاق خارج شد. باید بیشتر روی خودش کار میکرد. خودشم نمیدونست چرا تا این حد حساسیت نشون میده.
کمی نفس عمیق کشید و برای اینکه جکسون رو نگران نکنه، از اتاق خارج شد. جکسون در حال کار با موبایلش بود. ییبو خودشو روی مبل انداخت و با تکیه دادن به جکسون، گفت:
چیشده اینجا اومدی؟
جکسون موبایلشو کنار گذاشت و گفت:
ونهان بهم گفت از دستش ناراحتی؛ برای همین بهت پیام نمیده.
ییبو اخمی کرد و گفت:
چرت گفته!
-اتفاقا منم همینو گفتم. بهش گفتم ییبو از دست کسی ناراحت نمیمونه اما خب اگه تونستی بهش یه زنگ بزن.
ییبو سری تکون داد و گفت:
بعدا میرم بهش سر میزنم.
جکسون نگاهی به لپ ییبو که کبود شده بود، کرد و گفت:
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...