ییبو و جان سوار تاکسی شده و به سمت خانه در حال حرکت بودند. جان به چیزهای مختلفی فکر میکرد و نمیتونست به خوبی کنترل ذهنشرو به دست بگیره.
از یک طرف وخامت حال ییبو، از یک طرف آرامش قبل از طوفانی که منتظرش بود و از همه بدتر هانگایی که دوباره به دنبال ییبو بود. نمیدونست ذهنش گنجایش این همه شلوغی رو داره یا نه. الان تنها کاری که باید میکرد، مراقبت از ییبو بود. نباید اجازه میداد دوباره بهش تلنگری وارد شه. نباید ازش غفلت میکرد.
به خونه رسیدند. ییبو یک لحظه هم بعد از بیمارستان حرف نزده نبود و این موضوع شاید دور از ذهن نبود؛ همون آرامش قبل از طوفانی که جان هر لحظه منتظرش بود.
جان رمز درو زد و منتظر موند ییبو وارد بشه. ییبو با بیشترین سرعت وارد اتاق شد و از پشت درو قفل کرد. جان از این حرکت ناگهانی ییبو ترسید و سریع به سمت در رفت ولی متوجه شد در قفله. جان محکم به در ضربه میزد و با گریه میگفت:
ییبو درو باز کن.
صدا شکستن شیشه اولین چیزی بود که نگرانیشرو بیشتر کرد. همینطور که به در ضربه میزد با گریه میگفت:
ییبو خواهش میکنم درو باز کن. به خاطر جان درو باز من. چطور دلت میاد جانگه پشت در بمونه.
صدای شرشر آب تنها صدایی بود که به گوش میرسید. نگران وضعیت ییبو بود و چارهای نداشت به جز اینکه به سمت جعبه ابزار بره. با هر ترفندی وارد اتاق شد. تمام اتاق بهم ریخته بود و شیشهای که همراه با خون وسط اتاق ریخته بود، کافی بود تا باعث سرگیجه جان بشه.
به سرعت به سمت حموم رفت و با ییبویی مواجه شد که با لباس و دست و پای خونی داخل وان نشسته و دستاشو دور زانوهاش گره زده. جان به سرعت کنار ییبو زانو زد و گفت:
ییبو منو ببین. چیشده؟
ییبو با لحن سرد و خشکی گفت:
جانگه میبینی کله بدنم پر از کثافته. میبینی اثر انگشتش کلا روی بدنم مونده. هر کاری میکنم تمیز نمیشه. اما سعی کردم اثر انگشتاشو بپوشونم.
بعد تیشرتشو بالا داد و جان با چیزی که میدید نفسش بالا نمیومد. ییبو برای پنهون کرد اثر انگشت متجاوز، سعی کرده بود با گذاشتن رد زخم شیشه اونا رو پنهون کنه.
جان نزدیکتر رفت. کنار ییبو داخل وان نشست و سرشو به آغوش کشید. حرفای دکتر به یادش میومد که میگفت بیمار به خودش صدمه وارد میکنه. جان در حالی که سر ییبو رو نوازش میکرد با گریه میگفت:
ییبو بس کن داری خودتو آزار میدی، این تو نیستی که کثیفی، اون ذهنیت متجاوزای بیرونه که سرشار از کثیفیه. تو پاکترین آدمی تو حتی از آب زلال هم پاکتری. ییبو این کارا را با خودت نکن، منو اذیت نکن نزار رو زانو بیفتم.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...