بعد از زدن تمام حرفهاش از اتاق بیرون رفت. اگر قرار بود با تهدید کردن تمام خانوادشرو دوباره کنار هم بدون هیچ خطری داشته باشه، از شکایت کردن صرف نظر میکرد.
نمیدونست این تصمیم درسته یا نه، اما دلتنگی و نگرانی نسبت به پدرش به حدی داشت اذیتش میکرد که ترجیح داد فعلا کاری انجام نده؛ شاید بعدها یک تصمیم بهتر میگرفت و نقشه بهتر میکشید!
پشت میز نشست. بعد از حدود یک ساعت که مشغول بررسی کارها بود، در اتاقش بدون اینکه زده بشه، باز شد.
سرش رو بالا گرفت. با دیدن هانگا، پوزخندی زد و دوباره سرگرم کارهاش شد. هانگا با خشم جلو اومد. دستش رو بر روی میز گذاشت و گفت:
چرا؟
ییبو بدون اینکه سرشو بالا بیاره، گفت:
فعلا وقت ندارم بخوام جواب سوالات تورو بدم؛ باید گندکاریهایی که همراه پدرت بار آوردی رو درست کنم!
این بار هانگا با عصبانیت بیشتری گفت:
انقدر از من متنفری؟ اون حرفها چی بود به پدرم زدی؟
ییبو سرش رو بالا گرفت. حالا که به صورت هانگا توجه میکرد، رد قرمزی رو میدید. پوزخندی زد و گفت:
واسه اینکه نقشت نگرفته تنبیه شدی؟
-نمیدونستم تو هم از این کارا بلدی؛ اون ییبو لال رو بیشتر دوست داشتم!
ییبو خودکارشو بر روی میز گذاشت و گفت:
پس با همون خاطرات بساز؛ دیگه قرار نیست اون ییبو رو توی رویاهاتم ببینی!
هانگا غرورش جلوی پدرش شکسته شده بود و حالا یک جور میخواست این تحقیر رو سر کسی خالی کنه و کسی مناسبتر از ییبو رو پیدا نکرده بود؛ یعنی باعث و بانیش:
فکر میکنی با این کارات میتونی جلوی منو بگیری؟ اشتباه نکن!
این کارات باعث میشه فقط من حریصتر بشم. مطمئنم منو خوب میشناسی!
تمام نادیده گرفتنهاتو، تمام حسهای بدی که از جان و جکسون دریافت کردم رو سرتو خالی میکنم ییبو!
کی بهتر از تو؟ وقتی نخواستی منو ببینی، پس بهتره دردهاشم بهتره تحمل کنی!
ییبو از روی صندلی بلند شد. مهم نبود کسی صداشو از بیرون میشنوه یا نه. فقط باید یک جوری خودش رو خالی میکرد:
تو اصلا اجازشو دادی؟ تا چشم باز کردم دیدم داری به هر نحوی آزارم میدی...
پس خودت یکم فکر کن... ببین من میتونستم توی دردهام بهت پناه بیارم وقتی خودت دلیل دردهام بودی؟
میتونستم بهت بگم گاگا وقتی تنها تصویرم از تو هرز رفتن دستات روی بدنم بود؟
میتونستم دوست داشته باشم وقتی تنها صدایی که ازت تو گوشم مونده بود تعریف از زیباییهام بود؟
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...