اون فرشته، جان گا منه

662 143 27
                                    


زمان گذشته

کلافگی و خستگی تنها چیزی بود که سراغش نیومده بود. بیشتر نگران بود. نگران اینکه بیمارش بعد از گذشت 10 جلسه هنوز نتونسته بود یک کلمه هم حرف بزنه. فقط دورترین نقطه بهش رو انتخاب می‌کرد و می‌نشست. ییشینگ روانپزشک ییبو بود. اینکه نتونسته بود هیچ پیشرفتی رو از بیمارش ببینه، داغونش می‌کرد؛ جوری که خودش نیاز به مشاوره داشت.

این بار خواست متفاوت عمل کنه. این بار هر طور شده بود از زیر زبون بیمارش حرف می‌کشید؛ یعنی بدون حرف زدن اجازه خروج رو نمی‌داد. شاید گاهی وقت‌ها بهتر بود از نقطه ضعف طرف استفاده کرد تا به یک نتیجه رسید. در حال حاضر هم ییشینگ برای بهبود بیمارش مجبور بود از این راه وارد بشه.

عینکش رو از چشماش درآورد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

ییبو الان ده روزه داری میای و هیچ حرفی نمی‌زنی، حتی روم نمیشه با اون آدمایی که بیرون منتظرتن چشم تو چشم بشم. الان احساس می‌کنی دنیا به آخر رسیده؟ باشه فرض کن همینطوره ولی می‌خوای با حرف نزدنت، با تلاش نکردنت باعث بشی دنیای دوستی که بیرون منتظرته هم به آخر برسه. به این موضوع فکر کردی؟ حال بد تو روی دیگرون هم می‌تونه تاثیر بگذاره. یکم منطقی فکر کن. می‌دونم تجربه وحشتناکی رو پشت سر گذاشتی ولی با دست روی دست گذاشتن یک چیز وحشتناک‌تر رو برای خودت رقم می‌زنی.

- برای من هیچ چیز وحشتناک‌تر از اون نیست.

ییشینگ خوشحال از موفقیت نسبی که بدست آورده، گفت:

نمی‌خوای از اولین اذیتاش شروع کنی؟

ییبو برای اولین بار داخل چشمای روانپزشکش نگاهی انداخت و با بغض وحشتناکی گفت:

من نحسم.

ییشینگ اخمی کرد و گفت:

چرا همچین چیزی می‌گی؟ چی باعث شده که احساس کنی نحسی؟

این بار ییبو نتونست بغضش رو نگه داره و در حالی که اشکاش جاری بود، گفت:

من همیشه باعث میشم همه چیز خراب بشه. شاید اگه 15 سال پیش به دنیا نمیومدم همه چیز الان خوب بود. شاید الان مادرم بود، پدرم خوشحال بود و جکسون و جان هم با خیال راحت تو تعطیلات تابستونیشون بودن.

ییشینگ با خودش فکر کرد و حدس زد که مشکلات دیگه‌ای هم داخل بچگی ییبو جا خوش کرده بود و حالا کم کم در حال فوران هستش. اول از همه تلفن رو برداشت و با تماسی که با منشیش برقرار کرد خواست تمامی ویزیت‌های امروز رو کنسل کنه. حالا که بیمارش خواسته بود صحبت کنه، نباید هیچ فرصتی رو از دست می‌داد.

ییشینگ دوباره به ییبویی که داشت زمین‌رو با نگاهش سوراخ می‌کرد، گفت: مادرت کجاست؟

اون من و پدرم رو ترک کرد. یعنی تقصیر من بود. اگه من اون روز به حرف مادرم گوش کرده بودم و از اتاقم بیرون نیومده بودم، اینطور نمیشد. من هیچی نمیفهمیدم، هیچی نمی‌دونستم، من فقط انقدر تو اتاقم مونده بودم که شلوارمو خیس کردم؛ برای همین رفتم بیرون.

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now