باز هم مراعات کن

1K 185 36
                                    

فصل اول: باز هم مراعات کن

دو ساعتی نبود که چشماش گرم شده بود ولی با شنیدن آلارم گوشیش مجبور شد چشماش رو باز کنه... با فکر و خیال‌هایی که داشت نتونسته بود راحت بخوابه و حالا به این فکر می‌کرد که چطور می‌خواد اون فضای متشنج کلاس رو تحمل کنه؟ چند روزی بود که داشت به این فکر می‌کرد دوباره به قرص‌های آرامش‌بخش و خوابش روی بیاره ولی به خاطر کسالتی که با خودش به بار می‌آورد نمیتونست تصمیمش رو نهایی کنه.

البته دلیل اصلی که به سمت مصرف قرص نمیرفت، قولی بود که به جان داده بود. دو دقیقه تو تخت موند و با فشاری که به سرش آورد از جاش بلند شد تا به سمت سرویس بهداشتی بره. با دردی که به قلبش یک لحظه وارد شد، مجبور شد بشینه و چند دقیقه استراحت کنه.

اوضاعش روز به روز داشت خطرناک‌تر می‌شد و این رو خودش خوب میدونست ولی نمیخواست قدمی از پیش ببره؛ انگار که هیچ امیدی برای زندگی‌کردن نداشت.

تصمیم گرفته بود به کلاس امروز نره؛ ولی با فکر اینکه تازه اول ترمه و نمی‎خواست دوباره با تماس‌های مکرر پدرش روبه‌رو بشه، به هر زحمتی بود از جاش بلند شد و به سمت کشوی میزش رفت تا قرصی بخوره و از خونه بزنه بیرون؛ ولی متاسفانه بخت باهاش یار نبود و قرصاش هم تموم شده بود.

پوفی کرد و از جاش بلند شد. آبی به سر و صورتش زد و با عادی‌ترین لباس‌های ممکن به راه افتاد. قطعا برداشتن موتورش تو این شرایط اصلا ایده جالبی نبود؛ برای همین صرف نظر کرد و با گرفتن یک تاکسی خودش رو به دانشگاه رسوند. با بالا رفتن از پله‌ها نفس تنگی گرفته بود و تپش قلبشم بالا رفته بود؛ برای همین به دیوار تکیه داد و چشماشو بست که با شنیدن اسمش چشماشو باز کرد:

ییبو چرا وایستادی؟

جان با دیدن چهره رنگ‌پریده ییبو سریع نزدیکش رفت، دستش رو گرفت و با حال بسیار نگرانی گفت:

ییبو حالت خوبه؟ قلبته؟

ییبو لبخندی زد و گفت:

نگران نباش جان. پله‌ها رو تند تند اومدم نمی‌خواستم دیر کنم. سر همین یکم نفسم بالا نمیاد...

جان با این حرف ییبو بیشتر عصبانی شد و گفت:

الان کلاس خیلی مهمه که اینطوری قلبت به تپش افتاده؟ خیلی احمقی که فقط آدم رو نگران میکنی.

ییبو با آرامش به چهره جان نگاه کرد و از این نگرانی غرق لذت شد. توی این چند سال هی با خودش کلنجار رفته بود که چه زمانی می‌تونه عشقش رو بالاخره اعتراف کنه ولی جراتشو نداشت؛ چون که مطمئن بود اگه بگه و پس زده بشه، دیگه همون قلبی که گاهی کند میشد و گاهی تند، زده نمیشد و برای همیشه از کار می‌افتاد...

پس ترجیح داد فعلا چیزی نگه... تو همین فکرها و خیال‌ها بود که جان دست ییبو رو کشید و با خودش برد و زیر لب گفت:

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now