همیشه وجودش براش یک موهبت بزرگ بود... در واقع از وجود اون به عنوان یکی از برترین نعمتهای خدا یاد میکرد.
تا وقتی جان بود، همه چیز براش قابلتحمل میشد... بیماری، درد، غصه، رنج و بیخوابی تنها یک درمان داشت و اون هم چیزی نبود جز حرف زدن با مرد بزرگتر...
در حال گشتن مکانی برای سفر چند روزه بود! زمان زیادی میشد سفر نرفته بود و حالا که نزدیک تولدش بود، همراه بودن با جان میتونست براش یک هدیه بسیار بزرگ باشه.
سایتهای مختلف رو باز میکرد اما چیزی که بتونه بخشی از قلبش رو تصاحب کنه، نظرشو جلب نکرده بود...
در حال گشتن بود که در اتاق بعد از زدن، باز شد. ییبو نگاهی به در انداخت و با دیدن جان سریع با لبخند گفت:
جانگا بیا اینجا...
جان آروم به سمت ییبو رفت. دستشو گرفت و با کنترل کردن وزنش، روی پاهای ییبو نشست. جان در حالی که بخشی از ساندویچش رو گاز میزد، گفت:
چیکار میکنی؟
ییبو نگاهی به ساندویچ جان انداخت. سرش رو جلو برد و بعد از گاز نسبتا محکمی که زد، گفت:
دنبال یه جای خیلی خفن میگردم که باهم دیگه بریم...
البته بخشی از جمله برای جان قابلفهم نبود و تنها تونست بر اساس تصاویر روی لپتاپ چیزهایی رو حدس بزنه... اول نگاهی به ییبو انداخت و گفت:
موقع غذا خوردن حرف نزن؛ برای معدت خوب نیست...
ییبو بدون توجه به حرف جان، سرش رو خم کرد و دوباره گاز بزرگی از ساندویچ گرفت. جان با اعتراض ساندویچ رو از ییبو دور کرد و بعد گفت:
هی وانگ ییبو دوتا ساندویچ خوردی، کافی نبود؟
ییبو لپش رو به پشت جان چسبوند و گفت:
جانگا پسرت گرسنشه خب!
جان مشکوک ییبو رو از خودش جدا کرد و گفت:
یه مدت باید التماستو میکردم که غذاتو بخوری... حالا تو روز سه تا ساندویچ میخوری؟ ببینم سرت به جایی نخورده احیانا؟
:جانگا زیاد حرف میزنی، بیا فعلا کمکم کن جایی رو پیدا کنم که قراره بریم سفر.
جان لبخندی زد و بعد از به دست گرفتن کنترل لپتاپ، شروع به جستجو کرد. ییبو با دیدن عکسها با لحنی که آمیخته با ذوق و تعجب بود، گفت:
جانگا همینجا... همینجا بریم!
:دو روز صبر میکردی همه چی رو اوکی میکردم اما گویا این بچه شیر از اون چیزی که فکر میکردم، کم طاقتتره...
کی بریم جانگا؟
:آخر همین هفته من برنامههامو اوکی کردم و از شرکت مرخصی گرفتم... نظرت چیه؟؟؟
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...