کاش کلمات می توانستند احاطه ام کنند. هرچند پوچ و گذرا اما کاش می توانستم در میانشان بمانم.
دنیای بیرون برای من ساخته نشده. قدم می زنم و از تمام تفاوت ها و ناسازگاری هایی که دستانشان را روی بدنم می کشند به ستوه می آیم.
کاش می توانستم در همین صفحات بمانم بدون آنکه مجبور باشم فصل های بعدی را بخوانم.
در سینه ام آدمک هایی هستند که می خواهند فرار کنند. من متعلق به این فضا نیستم.
همه چیز آن بیرون خدشه دار تر از آنی ست که می اندیشم.
می توانم درونم را ببینم که فرسوده تر می شود. بی آنکه بدانم کی به پایان خط می رسم.کاش همان چیزی بودند که می خواستم. همان چیزی که می نوشتمشان.
اما هرچه شیرین تر می نویسم زبانم تلخ تر می شود.به من می گویند دیر یا زود می توانم باور کنم که همه چیز واقعی ست. اما سال ها می گذرد و هنوز کلماتم در میان انبوه آدم های شهر گم می شوند.
می دانم درحال ناپدید شدن در معنی واقعیت دنیا هستم اما هرچه خودم را در اغوش میگیرم که تکه هایم گم نشوند باز هم می توانم احساس کنم از درون خالی می شوم.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
نشانه هایی از فرار
Разноеمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.