آیا می توانم چند تا از خاطراتت را قرض بگیرم؟ می خواهم بدانم زنده بودن چه احساسی دارد.
می توانم برای چند روز زیر تختت پنهان شوم؟ می خواهم بدانم وقتی غلت می زنی پلک هایت می لرزند؟
می توانم مدتی بیشتر از خودم بیرون بخزم و در جسمی دیگر پناه بگیرم؟
آیا می توانم با چشم هایت بیرون این غبار را نگاه کنم تا بفهمم همه چیز در حرکت است یا من ساکن مانده ام؟
خواهش می کنم برای چند وقتی خنده هایت را به من هدیه کن. لب هایم از هم فاصله نمی گیرند و همه چیز بی نهایت فراتر از توان من است.
آیا تا انتها مجبور به ایستادنم؟ مجبور به تماشا و گذر؟
کاش می توانستم در جهان دروغینی زنده بمانم که قوی تر هستم.
زمین بخورم و زخمی شوم و زنده بمانم. می خواهم بهتر شوم. می خواهم "من" نباشم.
VOUS LISEZ
نشانه هایی از فرار
Aléatoireمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.
