چاقو را فرو می کند , می خندد.
گلویش را می گیرد و فشار می دهد , می خندد.
از دیوار فریاد می کشند , اخم می کند.
با مشت هایشان به دیوار می کوبند.
پوزخند می زند. بازی؟! بازی! دلشان بازی می خواهد.
جرئت ندارد کسی بکوبد به دیوار.
جرئت؟! جرئت!
چاقو را بیشتر فشار می دهد. خون از زیر کت چرمیش می جوشد. بیشتر! دکباره می خندد. این بار بیشتر شبیه قهقهه است. دوباره می کوبند. تمام نمی شدد داد و فریاد هاشان؟!
دوباره اخم می کند. دست های خونی اش را به دیوار می کشد. خوانده است فریاد خون خوارست. جان خوارست. روح خوارست. شاید آرام بگیرند با خون. خون روی دیوار سفید جاری می شود. آرام آرام می رسد به لبه ی دیوار. خون خشک شد. فریاد ها ادامه دارند. دوباره فشار می دهد. به صورت مهتابیش نگاه می کند.
فریاد چیلیک چیلیک عکس می گیرد. آلبوم روح خواهریش دارد تمام می شود. شاید باید جدیدش را بگیرد. می خندد. بیشتر فشار می دهد. دیگر نمی خندد. زیر دست هایش آرام گرفت. جانش را گرفت. روحش را خورد. انگشت هایش را زبان می زند. حالا خونش را هم خورده. مثل فریاد. فریاد ساکت نشد. پس چرا او ساکت می شود؟ فریاد رویش لم می دهد. پوزخند می زند باز هم. ساکت مانده. فریاد نگاه می کند. چاقو را فرو کرده. او هم جان می دهد. هر دو مرده اند. فریاد مانده. می نشیند تا آلبموش را ورق بزند.
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.