من هستی را تماشا کردم ...

21 1 0
                                    

در آخرین لحظه پله ها به بی نهایت سر می کشیدند. من در گوشه ترین نقطه ناکجاآباد ایستاده بودم و رنگ ها را که روی سقف در هم آمیخته می شدند تماشا می کردم. شاید تمام راه هایی که به مقصد می رسیدند حالا بی راهه ای بیش نبودند. زمان می گذشت و من می توانستم عقربه های زندگی را که در تلاش بودند از دست هایم فرار کنند، لمس کنم. قدم هایم آنقدر کند بودند تا با تصویری ثابت تفاوت نداشته باشند. هر قدم به اندازه ای سنگین به نظر می رسید که بتوانم خراب شدن پله های پشت سرم را احساس کنم.
حالا به نظر می رسد آنقدر بالا رفته ام که می توانم رنگ ها را با دقت بیشتری از نظر بگذرانم. همانگونه که شهاب های سرخ از چشم هایت می گذشتند فهمیدم که راهی نمانده است که در بی شمار ستاره های بی نهایت غرق شوم.
شاید باید می ترسیدم یا هجوم خون روی گونه هایم را احساس می کردم. شاید باید آنقدر بی هدف بالا نمی رفتم. اما زمانی که گذشت دنیا رو به روی مردمک های گشاد شده ام نقاشی می شد احساسی جز رهایی نداشتم.
از درون خالی بودم. تنها پوسته ای بودم که روی روح آرام گرفته ای پیچیده شده بود.
سکوت تمام خنده ها،گریه ها و فریاد ها را در پرده گوش هایم می نواخت.
و من هیچوقت تصور نمی کردم در نقطه ای از زمان قرار بگیرم که تمام درد ها برایم نوازش شوند.
آخرین پله زیر قدم هایم خاکستر شد و من بدون نگاه به عقب می دانستم هیچ راه برگشتی وجود ندارد، و برعکس گذشته از اینکه دیگر نمی توانستم باز گردم لبخند زدم.
چه چیزی می توانست از اثر هنری هستی که به چشم هایم هدیه شده بود زیبا تر باشد؟‌
آیا این همان چیزی بود که زیر لب زمزمه می کردند؟ همان وحشت ها و همان چنگ زدن به آخرین گره موجودیت؟
از تصور اینکه میلیون ها روح خاکستری رو‌ به رویم در حال دویدن و فرار کردن هستند لبخندم را به قهقهه تبدیل شد.
شاید باید منتظر می ماندم تا پوچی تمام اشک‌ هایشان را در این گذر کروی به چشم ببینند ...

نشانه هایی از فرارNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ