چهرهات در تاریکی درخشش خاص خودش را داشت و تمام کلماتی که هیچوقت بر زبان نیاوردی مثل عنکبوت روی صورتت می خزیدند. پلک هایت توان تحمل سنگینی زمان را نداشتند، آنقدر که دیگر نمی توانستند تا پایان تاریکی باز بمانند.
در مرکز اتاق به مانند مترسک وحشت زده ایستاده و دستانت را پناه گوش هایت کرده بودی. ابلهانه باور داشتی زمزمه ها قرارند روزی خاموش شوند.
نور ماه روی نیمی از تنت سایه انداخته بود و در حالی که تلاش می کردی خودت را روی زمین بتنی زیر پاهایت ثابت نگه داری، کم از نقاشی های تاریک خودت نداشتی.
حالا نیمه های وجودت با سایه ها بیشتر از گذشته برای آینه ها واضح بودند.
کودکانه گمان می کردی کسی نمی تواند رنگ های پوسیده روی تنت را ببیند. آیا آنقدر شجاعت نداشتی تا بشکنی و تکه هایت را به عنوان آخرین اثرت روی دیوار آویزان کنی؟ یا شاید هم تمام آنچه من شاهدش بودم نمایش ماهرانه ای بود که دیگر نمی توانستم خودم را از داستانت بیرون بکشم.
تو تمام خط های نمایشنامه را زندگی کردی و حالا فراموش کرده ای که پرده ها فقط در انتظار دیالوگ آخرت هستند تا ما را به صندلی هایمان بازگردانند. نه! تو در بین هجوم حشرات که از انگشت هایت بالا می روند و لب هایت را بی رحمانه می شکافند گم شده ای.
مردمک های ما هم روی دیوار ها فرو رفته اند و نمی توانند تصویر دردمند تو را کنار بزنند.
ما کنار هم زندانی شده ایم بدون آنکه بدانیم بیرون از این جای نمور و چسبناک از بزاق شیاطین افکارمان، واقعیت انتظارمان را می کشد.
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.
