از آنجایی که در بین تمام این زندگان، نامرئی به نظر می رسم ناراضی نیستم. اینگونه منفعل ماندن و به انتظار هیچ نشستن، سکونی را که به دنبالش بودم را آسان تر به من تقدیم می کند. مثل این است که صدایی را که نمی دانستم وجود دارد برای مدت کوتاهی خاموش کند. و آن لحظه اطرافم واضح تر می شود و رنگ ها دیگر تیز نیستند و چشمانم را نمی سوزانند. زمزمه ها دور می شوند و دیگر اهمیتی ندارد چه معنیای داردند.
تا زمانی که یک تصویر فراموش شدنی در نگاه دیگران هستم جهان روان تر در رگهایم جاری می شود و انقدر حس غلتان و بی آزار گذرٍ من از میان مردم آرامش بخش است که در قلبم ارزو می کنم که صدا ها دیگر باز نگردند.
از این ها گذشته، چه شد که توانستم معلق بمانم بدون آنکه هر قدمی که بر می دارم آنقدر سنگین باشد که با تمام توان بجنگم تا خود را زمین نزنم؟ تا به زاتو نیوفتم و در خود مچاله نشوم؟
آیا بیشتر آدم های این دنیا همچون چیزی را زندگی می کنند؟ سکوتی که برای من یک رویاست؟

ESTÁS LEYENDO
نشانه هایی از فرار
De Todoمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.