خواب!

55 9 5
                                    

از گرمای خیابان خوابم می برد

وقتی که درخت ها را دورم پیچیده ام

و ماه را بالشتکم کرده ام

خوابم می برد وقتی خاک هارا بغل کرده ام و برگ هارا نوازشگرم خواندم

خوابم می برد وقتی در پس تمام کوچه های نفرین شده ی شهر من از تمنای یک حرف ناامید می شوم. خوابم می برد وقتی می بینم چراغ مرگ خانه ها را روشن کرده است.

خوابم می برد وقتی از در انتهای جاده پوچ را می بینم. پوچ و من خوابم می برو وقتی شیطان را خواب می بینم.

نشانه هایی از فرارWhere stories live. Discover now