از گرمای خیابان خوابم می برد
وقتی که درخت ها را دورم پیچیده ام
و ماه را بالشتکم کرده ام
خوابم می برد وقتی خاک هارا بغل کرده ام و برگ هارا نوازشگرم خواندم
خوابم می برد وقتی در پس تمام کوچه های نفرین شده ی شهر من از تمنای یک حرف ناامید می شوم. خوابم می برد وقتی می بینم چراغ مرگ خانه ها را روشن کرده است.
خوابم می برد وقتی از در انتهای جاده پوچ را می بینم. پوچ و من خوابم می برو وقتی شیطان را خواب می بینم.
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.