تو ضربه انگشتانت روی کلید های پیانو بودی.
من را می چرخاندی و می رقصاندی تا جایی که چشمانم بسته می شد و روی تک تک نوت هایت قدم می گذاشتم.
تو ماهی بودی که منتظر طلوعش می نشستم و تمام شب را زیر نورش نفس می کشیدم و در آخر ترک می شدم و باز هم منتظر می ماندم. آیا برای من باز می گشتی؟ حتی وقتی به جلو قدم می گذاشتی و دست هایت را برایم تکان میدادی، نمی توانستی زمزمه هایم را بشنوی؟
هرچه جلو تر می روی زمزمه هایم بلندتر می شوند. آیا بعد از سال ها هم فریاد هایم قلبت را نمی لرزانند؟ آیا همانطور که با خودت می گویی نتوانستی خوشحالی را پیدا کنی من از نگاهت گذر نمی کنم؟ هنوز هم نمی توانی چشم هایم را وقتی روی آخرین پله قدم می گذاشتی به یاد بیاوری؟
من هنوز در گوشه ای از این مکان غبار گرفته منتظرم. چند وقت کافیست تا تصویر رقصان من روی چشم هایت جان بگیرد؟ آیا همانگونه که شاخه گل را روی تنم می گذاری من را در پرده ای از ابهام میبینی؟
آیا بعد از خاموش شدن صدای گریه باز می گردی؟ آیا من آخرین فرصتم را برای کنار زدن پرده ها از دست داده ام؟
وقتی روی زانو هایت نشستی و به چهره خاموشم خیره شدی، به چه فکر کردی؟ آیا ناپدید شدن آوازی را زیر گوشت احساس کردی؟ آیا دست هایت لرزیدند؟
من روحم را به درخت های اطرافت فروختم. پس چرا همانگونه که شاخه ها دور دستانت پیچیده اند، دور تر می شوی؟
برای چه پاهایت سریع تر از همیشه قدم بر می دارند؟
من برای بار آخر رو به روی چشم های پر شده ات رقصیدم. دست هایم را زیر نورت دراز کردم. و برای بار آخر ترک شدم.من پیش از این ها به جایی تعلق نداشتم.
آیا همانطور که می گویند. آخرین ها دردناک ترند؟
ESTÁS LEYENDO
نشانه هایی از فرار
De Todoمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.