زمانی که به آسمان نزدیک تر ایستاده ای و تنت پرده شفافی از کهکشان هاست، با خودم زمزمه می کنم که فاصله مان باید تا چه اندازه کمتر باشد تا بتوانم مانند تو لبخند بزنم.
از خودم می پرسم اگر پاهایم را از دست های پنجره کوچک اتاق فراری بدهم و به سمت تو سقوط کنم، می توانم میله ها را بشکنم و کلمات را از ذهن پوسیده و ترسیده ام آزاد کنم؟
تو افسانه ای تر از داستان هر اسطوره ای دور خودت می چرخی و می نوازی. با هر جهش ستاره ها را کنار می زنی و نور را به سمتم پرتاب می کنی. اما آیا این همه کافیست تا بتوانم مسیر را بدون سردرگمی طی کنم؟
صدایت را می شنوم که هر کلمه را کنار یکی از گوش هایم زمزمه می کنی و سپس بدون آنکه بفهمم چه می گویی ناپدید می شوی. همان وقت که گمان می کنم توانسته ام به چشمانت برسم و حرف هایت را با خیره شدن بشنوم، خودم را روی زمین می بینم. در همان اتاقی که فکر می کردم از آن فرار کرده بودم.
باز هم لبخند می زنی و همانطور که بدنت در غباری درخشان غوطه ور است به من نگاه می کنی. به نظر می رسد هیچگاه به این اندازه احساس تنهایی نکرده بودهم و تو بهتر از هرکسی می دانی چگونه سرمست شده برای احساس پر شدن از نور دوباره و دوباره سقوط می کنم.
لحظاتی که می گذرند بیشتر به تکرار بی پایان دیوانگی من شبیهند. آرزو می کردم می توانستم گذر زندگی ام را در هنگام سقوط ببینم. اما می دانی؟ زندگی من همین بوده است. همین پرواز و نرسیدن و گم شدن. آیا تو هم برای رسیدن به آسمان نتوانستی زنده باشی؟
این تنها من هستم که می توانم رقصت را از ترسناک ترین جهان شاهد باشم. آیا من هم برای تو همان کسی هستم که از بالا تماشا می کنی؟
ESTÁS LEYENDO
نشانه هایی از فرار
De Todoمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.