تمام شاهکار های جهان وقتی کسی پشت پلک هایش سردرگمی را میدید خلق شدند.
هیچ کلمه ای روی کاغذ جان نگرفت به جز زمانی که درون کسی پرنده ای بال زد و از چشم هایش پرید.
چه کسی می دانست پس از احساسی که نمی توانستی رویش اسمی بگذاری، اثری از تمام کلاف های ذهنت روی بوم کشیده می شود؟
جالب بود، و همچنان بدون واژه ای سرمای وحشت و گمنامی به سر پنجه هایم نفوذ می کرد.
ترسناک بود وقتی با آن که شدید ترین احساسات در درونم می خزیدند نمی توانستم چیزی را احساس کنم.
شاید باید در پنهان ترین نقطه اتاق به گذر مردم نگاه کنم و بدون آن که فکر کنم سال ها و سال ها به آن ها خیره شوم. شاید بعد ها توانستم بفهمم چرا بی آنکه غمگین باشم، اشک می ریزم.
شاید سال ها پس از اینکه در تاریک ترین جا ایستاده ام و تکان نمی خورم و همانطور که تولد و مرگ را تماشا می کنم، بفهمم چرا من جایی بیرون از گذشته و حال و آینده جهان را می بینم.
فکر می کنم در حال از دست دادن شمار نفس هایم هستم. دیگر نمی توانم در خلأ بی نهایت افکارم حل بشوم.
فکر می کنم نیاز دارم بیشتر بمانم، نیاز دارم بیشتر نگاه کنم. باید بفهمم در آخر چرا نتوانستم. باید بدانم آینده چگونه در آخرین لحظات وقتی دیگر نمی توانستم هوا را ببلعم من را به آغوش ابدیت سپرد. باید خودم را نگاه کنم.
ESTÁS LEYENDO
نشانه هایی از فرار
De Todoمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.