مدهوش

21 2 2
                                    

همان کلمات و حرف های تکراری. هربار می خواهم بنویسم حروف در چینشی متفاوت اما آشنا کنار هم می نشینند.
من دیگر خسته تر از آنم که بخواهم اهمیت بدهم. آیا می شود تمام این لکه ها را از روی چشمانم پاک کنم؟ می شود حالا که آلوده به گمانه زنی ها و توهماتم روزی رها شوم؟
می شود روزی بدون آنکه موسیقی در پس‌زمینه ذهنم بنوازد قلم به دست بگیرم؟
می گویند هر چیزی روزی تمام می شود. روزی تمام آنچه گمان می کردی تا ابد گریبان گیرت هستند تو را رها می کنند.
اما سال ها می گذرد و من فراموش کرده ام چگونه بدون آنکه بترسم لبخند بزنم. از زنده ماندن و مردن وحشت دارم.
از اینکه تمام روز ها و شب هایم به ترس و غم بگذردند تنم به لرزه می افتاد.
خاطراتم آنقدر دور به نظر می آیند که بیشتر به داستان زندگی شخصیت دیگری تعلق دارند‌.
من از شادی های اجباری به نفس نفس افتاده ام. به سختی در تلاشم هوا را ببلعم و به امیدی که در انتهای جاده می درخشد  و هر ثانیه بیشتر رو‌ به خاموشی می رود لحظه ای بیشتر خیره بمانم.
من هیچ زمانی به دنبال دلیل نبوده ام. هیچگاه چرا ها برایم ناپدید نشدند. و شاید برای آن است که پلک هایم سخت تر باز می مانند. من از اینکه با تمام این چرا ها نتوانم تمام راه را بدوم و منظره را تماشا کنم می ترسم.
روز ها می گذرند و جسم ترک خورده ام بیشتر از دیروز پوسته گمراهی را روی خودش می کشد.
برای پر کردن تمام این تکه های گمشده باید به کجا پناه برد؟
من تلاشم را کردم. سعی کردم حرف هایم را روی چشم های منتظر بالا بیاورم. اما چرا حتی نمی توانم به یاد بیاورم چگونه آرام باشم؟
هیچ چیز ترسناکی در اطرافم به چشم نمی خورد و این من را سخت تر در هم فرو می برد.
چرا مدهوش مانده ام با آنکه چیزی برای فرار نیست؟

نشانه هایی از فرارOnde histórias criam vida. Descubra agora