باید پرسید تا چه زمانی سردرگمی ما را کنار خود زنجیر می کند. یکی باید جرئتش را به خرج دهد و فرار را به قرار ترجیح دهد. برود و دیوار ها را بشکند و ما را از این مخمصه ای که درش گیر افتاده ایم خلاص و دردمان را درمان کند. سرچشمه این بدبختی را پیدا کند و نگذارد ما در این فلاکت غرق شویم. سرنوشتمان را از اول بنویسد. ما مردم این جهان بزدل شده ایم. خفت بار نفس می کشیم و خفتبار تر کفن می شویم. شاید اگر یکی این زنجیر زنگ زده را از دور گلویمان باز کند بتوانیم این تصویر غبار آلود را کنار بزنیم و رنگ ها را به چشم هایمان باز گردانیم. یکی از این روز ها بالاخره اگر کسی توانست از بیرون این گود که آیندگان و گذشتگان ما را در آن دفن کردهاند، ببینتمان می توانیم بگوییم بیهوده نبود نفس نکشیدن و غبار دیدن. بیهوده نبود پاره شدن رگ هایمان از دوری و اینهمه تحمل مارا یکی نکرد مثل باقی تمام کسانی که ایستاده جان دادند.
KAMU SEDANG MEMBACA
نشانه هایی از فرار
Acakمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.