با ترانه ای من را بخوان تا فردا ها را در خاک تر باغچه زندگی کنم. پنهانم کن اما من را زیر فشار سنگ ریزه ها برقصان. تنم را از ریشه بلرزان اما چشمانم را برای رگه های طلوع باز بگذار. آنگاه که در تنهایی ابدی خود به فکر سقوط می افتی. فریادت را به زخم هایم پرتاب کن اما هنگام از هم پاشیدن جهان دستانت را به خاک هدیه بده تا بار ها و بار ها تکه های از هم گسیخته دنیا را کنار هم بگذارم
و شاید در طلوع بدی،درختی شدم تا شاخه ها را از پنجره عبور میدهد و تنت را کنارش نگه میدارد.
ESTÁS LEYENDO
نشانه هایی از فرار
De Todoمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.
