زندانی

12 3 0
                                        

با ترانه ای من را بخوان تا فردا ها را در خاک تر باغچه زندگی کنم. پنهانم کن اما من را زیر فشار سنگ ریزه ها برقصان.  تنم را از ریشه بلرزان اما چشمانم را برای رگه های طلوع باز بگذار. آنگاه که در تنهایی ابدی خود به فکر سقوط می افتی. فریادت را به زخم هایم پرتاب کن اما هنگام از هم پاشیدن جهان دستانت را به خاک هدیه بده تا بار ها و بار ها تکه های از هم گسیخته دنیا را کنار هم بگذارم
و شاید در طلوع بدی،درختی شدم تا شاخه ها را از پنجره عبور می‌دهد و تنت را کنارش نگه می‌دارد.

نشانه هایی از فرارDonde viven las historias. Descúbrelo ahora