سرعتش را زیاد می کند. پایش را روی پدال فشار می دهد. از توی آیینه بغل یک نگاه به عقب می اندازد. شانس آورد. وگرنه حالا باید توی زندان آب خنک می خورد. یا از به آن دوتا احمق می فهماند حوصله اش را سر برده اند.
در ماشین را باز می کند و با قدم های کج و کوله به سمت خانه ی آجری قدم بر می دارد. کت پاره شده ی مشکی رنگش که حالا به نوک مدادی می زد را در می آورد و روی شانه ی خمیده اش می گذارد. دسته کلیدش را توی دستش می چرخاند و کلید ها با صدای تق و تق به هم می خورند و سکوت خنده دار کوچه را به هم می زنند. مردم بی خاصیت احمق الکی خوش!
از دو سه پله بالا می رود و روبروی در قهوه ای رنگ چوبی می ایستد. شک دارد. خانه است؟ خانه نیست؟
نفسش را فوت می کند و چند تار موی بلوندی رنگش بالا می پرند. از یک طرفی دعا دعا می کند خانه باشد از یک طرفی آرزو می کند بار و بندیلش را جمع کرده باشد. نگاهی به کوچه می اندازد. کسی نیست. جای خوابی هم نیست. دل به دریا می زند و کلید را در قفل می چرخاند. در با صدای چیلیک باز می شود. و تاریکی به بیرون پرواز می کند. چشم هایش را باریک می کند تا کلید برق را پیدا کند. بعد از 6 ماه هنوز هم به این خانه لعنتی عادت نکرده. نور مهتابی با سرعت می ترکد توی اتاق. صدایی نیست. دلش می گیرد یک کمی. قدم دوم را هم بر می دارد. صدایی می شنو از درون خودش. قدم سوم. مسیر همیشگیش در این 6 ماه. اتاق خواب. جرئت ندارد که پا بگذارد.
در را باز می کند. خودش هم نگران است. مگر می شود نباشد. آدم با تمام وجودش کسی را بخواهد و او را بکشد. هنوز صورتش را می بیند مگر می شود او را با لبخند براقش که چشم هایش نازک می شود ندید. مگر می شود او را که موهای براق طلاییش را در هوا تکان می دهد ندید. به سمتش می رود و دستش را می گیرد. باد دوباره موهایش را تکان می دهد. بوسه ای بر روی گونه ی زخمیش می گذارد و عقب می رود. دوباره خودش را عقب می کشد هنوز جرئت ندارد برایش بگوید. او خیلی جوان بود. ولی هنوز هم روی تخت چوبی زوار در رفته شان نشتسته و موهایش را می بافد. هنوز پیراهن سبز رنگش را می پوشد. هر روز توی این 6 ماه. هر روز روی تخت است. ولی حرف نمی زند. نمی داند چرا؟!
خب امشب هم قرار نیست پیشش نباشد. قرار نیست دست های کوچکش را نبگیرد و رویشان بوسه نگذارد. امشب هم او قرار نیست حرف بزند. ولی خب خوبیش این است که او هست.
مردم دیوانه اند بار ها خواسته اند ببرندش روان پزشک. می گویند دیوانه است.خب دیوانه نیست. جوری که خودش فکر می کند. فقط وسواس دارد. وسواس هر روز دیدن او با لباس سبز رنگ و موهای بافته شده و لبخند براق که در سکوت گونه اش را می بوسد. در خانه ای گه گوشه ی خیابان اصلی در کنار شعله های آتیش با چند تا بوم نقاشی است.

YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.