هرچیزی می تواند باعث شود بدرخشی یا زمین بخوری. رها کردن هم گاهی می تواند بزدلانه باشد و گاهی هم شجاعانه.
من هیچوقت مرز بین این دو را متوجه نشدم، با آنکه تصور می کردم از درون خودم را گول می زنم باز هم نتوانستم بفهمم کجای دو راهی قرار دارم. آیا در حال فرار هستم یا شروع جدیدی را پیش گرفته ام؟
قوی بودن در خون من نبود یا شاید هم تظاهر می کردم. چون همه چیز وقتی چشم هایت را ببندی آسان تر است.
آنقدر بزرگ شده بودم که نتوانم کسی را مقصر بدانم. تنها «من» لایق سرزنش بود.
از آنکه می خواستم همه چیز آسان بگذرد متنفر بودم. از درون غمگین بودم یا فکر می کردم چیزی وجود دارد که باید به خاطرش ناراحت باشم.
اطراف را نگاه می کردم و همه چیز بی نهایت زیبا به نظر می رسید. من نباید غمگین می بودم. نباید رها می کردم. می بایست قوی تر می ایستادم.
گاهی حتی آرزو می کردم چیزی برای غصه خوردن وجود داشت تا دیگر خودم را سرزنش نکنم.
من خیلی کمتر از آنچه باید تلاش می کردم. می خواستم بیشتر بدوم اما رهایی آسان تر به نظر می رسید. من بزدلانه از هرچیزی فرار می کردم. بی اهمیت بودم و می دانستم ذره ای ارزش ندارم.
احساس تأسف می کردم. من لایق نبودم. بیرون از ذهن تاریکم و جسم گمراهم، خیلی ها می توانستند من باشند و قوی تر ادامه دهند.
برایم سوال بود چرا من باید اینجا می بودم؟ چرا منی که نمی توانم تکان بخورم و بی دلیل همه چیز را رها می کنم؟ نباید کس دیگری زندگی که می توانستم بسازم و پس زدم را به من نشان دهد؟
هنوز هم شجاع نیستم. تمام کلماتی که می نویسم فریاد می زنند که نمی خواهم تلاش کنم.
و زندگی بدون دویدن به سرانجام نمی رسد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
نشانه هایی از فرار
Diversosمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.