سخت در هم می شکنند. روی زمین غلت می خورند. به دنبال جوابی از بین ترک ها سر بلند می کنند و بار دیگر تاریک تر و ساکت تر خرد می شوند.
نگاه هر تکه لرزان تر از دیگریست. لرزشی با درخششی معصومانه که در حال از دست رفتن است.
با آنکه شکاف عمیقی روی انگشتانش به جا می گذارند، در دستش می لغزند.
گمراه کننده یا هدایت کننده به نظر نمی رسند، تنها سرگردانند و در تلاشند خود را از آن قفس کوچک به بیرون پرتاب می کنند اما با هر برخورد قطرات سرخی از نگاهشان روی زمین می چکد و با پلک های باز تر وحشت را نظاره می کنند.
شگفت آور است که هیچوقت نتوانست بفهمد این تکه های شکسته چگونه از او جدا شدند.
صندوق را باز می کند. غباری روی آن ننشسته با آنکه به یاد ندارد آخرین کی بازش کرده بود.
تکه های لغزان و برنده را روی آخرین فضای باقیمانده جای می دهد. نگاهی گذرا کافیست تا پلک های بسته و سطح یخ زده را در ته صندوق ببیند.
پاهایش با آن همه جای خالی رویشان نمی توانند با سرعت قبل حرکت کنند. چند تار از روی موهایش روی زمین میوفتند اما او هیچوقت نمی فهمد.
تلاش می کند پوزخندی بزند اما دست هایش فقط حفره ای را لمس می کنند که برای صورتش زیادی دردناک است.
![](https://img.wattpad.com/cover/121346739-288-k186609.jpg)
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.