من تو را فراموش خواهم کرد. تو همان خیالی می مانی که نیمه شب به خاطرم می آیی و لحظه ای بعد از یاد می روی.
همان کسی که نامش مکالمه زمان شام را شروع می کند و بعد از چند دقیقه روی میز رها می شود.
تو همه جا خواهی بود اما همانند خیابان هایی که هر روز از آن ها گذر می کنم ساکن می مانی.
من فراموش خواهم کرد درباره چه تا طلوع صبح بیدار می ماندیم. من هر تکه خاطراتت را با گذر از راه ها جا می گذارم.
برایم سخت خواهد بود تا به یاد بیاورم صدایت چگونه می لرزید و چگونه نامم را به زبان می آوردی.
چند لحظه ای طول خواهد کشید تا بتوانم چهره ات را تصور کنم.
زندگی آنقدر ادامه پیدا خواهد کرد که هیچوقت نخواهم فهمید روزهایت چگونه می گذرند. زمان آنقدر در هم می پیچد و از دستانمان می لغزد که رنگ چشم هایت من را به یاد کسی نخواهد انداخت.
سرنوشت ما را در خود غرق خواهد کرد تا جایی که نفس کم بیاوریم و روی سطح بمانیم و تا آخر دنیا بی جان پیش برویم.
ما همان عابر هایی خواهیم شد که نگاهشان به هم گره می خورد و رو بر می گردانند.
گرچه خود را به هم باختیم اما زمان روحمان را به خودمان پس می دهد، یا شاید این تصور متزلزل من از آینده باشد. شاید من گذر کنم، اما تو خودت را در لحظه فرار جا بگذاری. آیا جهان آنقدر با ما مهربان خواهد بود که بتوانی به نقطه وحشت و تاریک بازگردی و مسیر را تغییر بدهی؟
آیا هیچوقت می توان از غریبه هایی گذر کرد که آشناترینند؟
تو همان موسیقی خواهی بود که هر لحظه نواخته می شود اما من نمی توانم به آن گوش بسپارم.
صفحه های خط خورده داستان ما پشت سرمان ورق می خوردند اما نمی توانیم بازگردیم و شاید هم هیچکدام مان نمی خواهیم.
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.
