زنده باد آن روزگاران

13 1 0
                                    

از دامنه به پایین می خزید. ناخن هایش سنگ ها را می خراشیدند. او، خانه چوبی را ترک کرده بود. خیلی بیشتر از آنچه چشم هایش می توانستند، به آسمان تمنا کرده بود. پیش از رهایی، در خون خود غلتیده و چشمانش را با تاریکی شست. «زنده باد آن روزگاران دور از تصور که هرگز نرسیدند و ما را در هوس فرار از زندان پوساندند». و او زودتر از همه اهالی فهمید که راهی نیست جز در تله ماندن و ماندن، تا شکار شدن. او ما را به سخره گرفت و از جا برخاست. خود را به قله رساند و به پایین غلتید تا جایی که  در سیاهی محو شد. دندان هایش سرخ شده بودند اما ما ابلهان را نشانه گرفته بود و قهقهه میزد و مهتاب آنگونه که به خاطر دارمش، خود را روی تنش می رقصاند. نمی دانم وهم من آنچه را هیچوقت به سرانجام نرسید به پایان رساند یا نه. و آیا جسم از هم گسیخته او را لباس پوشاند و سر و صورتش را از سنگ ریزه های چسبیده به زخم ها پاک کرد یا نه. و گرچه سال ها می گذرد و در گوشه ای از این خانه نمدار قلم بر دست گرفته ام، اما باید بدانم چه بر سر ما آمد. ما دویدیم و گریختیم اما بوی مرداب و مهتابِ ساکن مانده در نقطه تاریک دنیا ترکمان نکرد. دویدیم و گریختیم اما هنوز همان تماشاگران بزدل باقی مانده ایم که لبخند جاودانه او را از یاد نبرده اند و بی هیچ حرفی نظاره گر غرق شدن روحی در اعماق بودند.
گمان کنم حتی دیگر نتوانم خودم را به ماندن مجبور کنم. اما چه جایی برای رفتن باقی‌ست وقتی تار های در هم پیچیده جنایت و گناه ما را تا از نفس افتادن دنبال می کنند.

نشانه هایی از فرارWhere stories live. Discover now