چه اتفاقی برای قاب های نقاشی که به دیوار آویخته بودی افتاد؟
همه شان ناپدید شده اند.
می دانستم پیش از آنکه قلمویت را روی کاغذ بچرخانی به چه فکر می کردی.
آیا زندگی آنجا آرام تر است؟
می توانی همه را ببینی و با پوزخندی که گوشه لب هایت حک شده است به حالشان بخندی؟ در حالی که به دنبال تو تمام گوشه های خانه ات را می گردند.
آیا آن پشت همانگونه که از فنجان قهوه ات می نوشی و بعد از سوختن زبانت چشم هایت را به هم فشار می دهی به خودت می گویی چه هنرمندانه توانستی فرار کنی؟
آیا قبل از رفتن نوشته ای از خودت به جا گذاشتی که به همه بگویی دیگر هیچوقت تو را نخواهند دید؟
حالا بعد از اینکه همه راز هایت را فهمیدند دیگر نگران نگاه های وحشت زده صورتک هایشان نیستی؟
آیا درون قاب هایی که می رقصی و بلند تر از همیشه فریاد می زنی باز هم نقاشی می کشی؟
پس از این قاب ها باز هم به تابلو های دیگر فرار می کنی و خاطراتت را می سوزانی؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
نشانه هایی از فرار
Diversosمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.