زمانی که فریاد با دستانش به پله های گلویت چنگ می زد
و زمانی که تمام بغض هایت را روی کف خیابان های ماتم زده بالا میآوردی،
آن موقع، چه احساسی داشتی؟
آیا منتظر بودی همانگونه که روی زمین به خودت پیچیده ای خورشید بالا بزند؟
و آیا رو به روی قطار ایستاده بودی تا کسی تو را به مقصدی که نمی دانی کجاست ببرد؟
ایا می خواستی روی کلمات کتابی که در دست داشتی فرو بروی؟
یا می خواستی همانطور که از دور به خودت خیره شده ای اشک هایت را با سرانگشتانی که پیش از این خیس بوده اند پاک کنی؟
من در توان نداشتم که بدوم وقتی صدای تو را در گوش های زنگ زده ام شنیدم.
نمی دانستم آیا اشک میریزی یا قهقهه می زنی. فکر کنم برای همین بود که با با گلبرگ های خشک شده ام به جاده خیره ماندم و فراموشت کردم.
اما شاید گمان می کردم.
بعد از سال ها بازگشته ام. فکر نمی کنم من را به یاد داشته باشی، اما من می توانم تمام گوشه هایی که نگاه می کردی را خوب ببینم. می توانم نفس هایت را که در سینه حبس می کردی و با لرزش بیرون میدادی ببویم.
می توانم لکه چای را روی میز چوبی اتاقت نگاه کنم و به یاد بیاورم چگونه با فنجان در دستانت به قاب عکسی که دیگر وجود ندارد خیره شده بودی.
حدس می زنم سال هاست که فرار کرده ای. شاید در کنار جاده زمین خوردی و زخمی شدی و دیگر کسی پیدایت نکرد.
شاید خودت را در اتاق کوچکی در زیرزمین حبس کردی تا جایی که نفس کم آوردی.
اما شاید، فقط شاید، همین جا در همین خانه غبار گرفته با پرده های سفید رنگی که حالا به خاکستری می زنند ایستاده ای و به یاد می آوری زندگی چگونه تو را از خودت بیگانه کرده است.
KAMU SEDANG MEMBACA
نشانه هایی از فرار
Acakمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.