همیشه در عمیق ترین نقاط قلبم می دانستم بعضی مردم هستند که باید در حسرت بمانند. گاهی وقت ها آرزو ها نباید واقعی شوند. گاهی وقت ها تنها باید منتظر بمانند و هیچوقت انتهای مسیر را نبینند و همانطور که چشم به راه می مانند پلک هایشان روی هم بیوفتد. من همیشه می دانستم. می دانستم گاهی وقت ها رویا ها باید آنقدر بزرگ باشند که هیچوقت نتوانی لمس شان کنی. بعضی وقت ها باید آنقدر به بالا و دوردست ها نگاه کنی که چیز دیگری را نبینی.
من زود تر از این ها فهمیده بودم که بعضی مردم حسرت هایشان را امید می کنند. می دانند هیچوقت به مقصد نمی رسند و اشتیاق ادامه دادن در رگ هایشان جریان پیدا می کند. می دانند هرچه دور تر بایستند بیشتر می توانند بمانند. گاهی وقت ها می دانند که اگر برسند دیگر چیزی از زندگی نمی فهمند. نمی خواهند بفهمند که بعد از رسیدن به مقصد آیا هنوز هم احساس پوچی می کنند یا نه. نمی خواهند از زندگی پا پس بکشند برای همین هیچوقت نمی خواهند برسند. می خواهند همانطور در دنیای دروغینی که از رسیدن به مقصد در ذهنشان ساخته اند زنده بمانند.
کسی را برای سرزنش پیدا نمی کنید. بعضی آدم ها تنها می خواهند زنده بمانند. چون ترک کردن هیچوقت آسان نیست. گاهی وقت ها زنده ماندن هم آسان نیست.
من می دانستم. اما هیچگاه اعتراف نکردم که تمام من یک حسرت است. تمام من همه راه هایی ست که هیچوقت به مقصد نرسیدند. تمام من فریاد برای ماندن و لبخند است. تمام من دانسته هایی ست که هیچوقت اعتراف نشدند.
__________________________
خوشحال میشم اگه نظرتون رو درباره نوشته هام بگید✨
گرچه هرچیزی که می نویسم مثل دفترچه خاطراته و چون کسی تو اینجا من رو نمی شناسه حس بهتری میگیرم که بنویسمشون و به اشتراک بذارم. ولی حس خوبی میگیرم اکه نظرتون رو بهم بگید. با اینکه آدمای کمی می خوننشون ولی خوشحال کننده ست✨
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.
