آیا جهان می داند ما که هستیم؟
آیا وقتی با چشمان باز در انتظار طلوع نشسته ایم و دست هایمان را به هم گره کرده ایم اسم هایمان را می شنود؟
سرگردان، بدون آنکه بدانیم کجا را باید خانه صدا بزنیم در حال فراریم
ما خودمان هم نمی دانیم از چه فرار می کنیم.
روی زمین غلت می خوریم لب هایمان به قهقهه گشاده می شوند.
جمعیتمان آنقدر هست که از تنها شدن نترسیم اما باز هم وقتی کم کم پشت سرم ناپدید می شوید احساس رها شدن در انتهای مسیری که هیچ کدام نامش را نمی دانیم قلبم را فشرده می کند.
گاهی همه چیز آرام می شود. می توانم خط های اطراف چشمانتان را وقتی لبخند می زنید نگاه کنم و تک تک قدم هایتان را بشمارم
از دور تماشا کنم که در حالی که سرتان را عقب برده اید و موهایتان را روی شانه هایتان رها کرده اید با دست های باز در خیابان های ساکت دور خودتان می چرخید
و گاهی تا پلک هایم را باز می کنم سال ها به جلو پرتاب شده ام
در همان خیابان های ساکت و صدای ترس و فریاد به همراه لبخند های واقعی. با آنکه آینده در انتظار به چنگ گرفتن تمام گرمای اطرافم بود، همه چیز بی نهایت آفتابی به نظر می رسید. نگاه هایمان خالصانه بی پناه بودند ولی ما هر روز در کنار هم متولد می شدیم.
ما خودمان را نمی شناختیم اما زمانی که قلبمان تند تر از همیشه می تپید و در تقلای بلعیدن هوا بودیم و نمی توانستیم دست از لبخند زدن برداریم معنا پیدا کردیم.
من در فرداهایی که میدیدم دلتنگ بودم.دلتنگ رها بودن با چشمان خیسی که دورم حلقه می زدند و من را در اغوش می گرفتند.
ما دنیایی را کشف کردیم که پیش از ما وجود نداشت و بعد از محو شدن خاطراتمان ناپدید شد.
من آینده ای را دیدم که در هیچ دنیایی زندگی نمی کردم و هیچکس نمی توانست من را میان هستی های اطرافم پیدا کند.
YOU ARE READING
نشانه هایی از فرار
Randomمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.