من پرواز را یاد گرفتم پس در هجوم ابر ها دفن شدم و هستی را یافتم
و دنیا همان گونه بود که ترکش کرده بودم
من با پاهاو دستانی رقصان به دور اتش گردیدم و چرخش گذشته را با چشمانم تماشا کردم
اما دنیا همان گونه بود که ترکش کرده بودم
و تو در طلایی ترین روز هایت حسرت می خوردی
و مرد دیوانه من را از درون شکافت و شاخه های سردرگمی را به من پیوند زد
و دنیا همان گونه بود که ترکش کرده بودم
و تو در حال دفن اتشی بودی که در درونم به پا کردی و من توانستم اشک هایت را ببوسم و دستان حال را به چشمانت گره بزنم
و من پوچ بودم از تمام خیزیدم ولی دنیا همان گونه بود که ترکش کرده بودم
می توانستم سریع تر فرار کنم می توانستم ناگفته هایت را به کس دیگری هدیه دهم
اما در خمش دستانت گم شده بودم
من در موج رقصان نگاهت غرق شدم
اما دنیا همان گونه بود که ترکش کرده بودم
==========================
سلاااام خب مطمئنا وسی قرار نیس بخونه لینو ولی باز می گم:
3 سال از وقتی توی این جا نوشتم می گذره البته چیز خاصی نمی نوشتم ولی در هر صورت برگشتممم تا به خودم خوش آمد بگم
*---*
ВЫ ЧИТАЕТЕ
نشانه هایی از فرار
Разноеمی دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. آن حرفای پوچ و توخالی از پیدا کردن آرامش در میان واقعیت، هیچوقت باعث نشدند که بتوانم باور کنم. هیچ زیباییای در واقعیت نیست. من تنها می خواستم به فضای خالی رویا پرتاب شوم.