Director *39*

206 52 9
                                    

سویون وارد اتاقش شد

هنوز هم مثل قبل بود هیچ چیز جابه جا نشده بود

روی تخت دراز کشید
گوشیش رو ک باز کرد دید سهون گفته ک خبر ها رو کنترل کرده فقط برای بیرون رفتن یکم باید مراقب باشن
از اونجایی ک بادیگارد همراهشون نیست

گوشی رو خاموش کرد و به سقف زل زد توی خاطراتش غرق شد

از وقتی بچه بود زیاد با بقیه گرم نمیگرفت از بقیه دوری میکرد وقتی راهنمایی بود سعی کرد که دوستی پیدا کنه دلی خب انگاری اشتباه میکرد دوستی به هیچ دردش نمیخورد

تمام مدت سهون هواش رو داشت تمام دوره ی تحصلیش سهون کنارش بود به جز وقتی ک رفت کره و سرش کلاه گذاشتن

پدر مادرشون از همون اول فقط برای اینکه حرف مردم و پدر بزرگ مادربزرگشون رو گوش بدن بچه دار شدن پدر مادرش زوج موفقی بودن البته فقط در شغلشون توی روابط خانوادگی ضعیف تر از اونچیزی بودن ک فکر میکردن

هوفی کشید و جابه جا شد

یاد بکهیون افتاد
گوشیش رو روشن کرد و به بک پیام داد
"هی بکی بیداری؟"

بکهیون سر میز شام بود ک گوشیش توی جیبش لرزید

نگاهی به گوشیش انداخت سویون بود
تایپ کرد
"اره چطور پیش رفت؟"
سویون استیکر پوزخند فرستاد
"عالی تو چطور"
بک تند تایپ کرد
"فعلا هیچ اتفاقی نیوفتاده فردا جنگ شروع میشه"
سویون از اصطلاح بک خنده اش گرفت
" زره بپوش ولی یادت نره ک من اینجام هواتو دارم"
بک اومد جواب بده ک اقای بیون ازش خواست تا گوشیش رد کنار بزاره
~یه لحظه پدر الان میزارمش کنار
برای سویون تایپ کرد
"هی دختر یادت نره من اوپای تو ام "
سریع پیام بعدی اش رو تایپ کرد
"امیدوارم زود تر اخر هفته بیاد "

گوشیش رو خاموش کرد
مادر بک دستمال رو روی لبش کشید
‌#به کی پیام میدادی بک؟
#دوس دخترت بود؟
و بعد هم لبخندی زد

بکهیون از تصورات مادرش چندشش شد لبخند فکی زد
‌~نه سویون بود خواهر سهون
مادر بک صورتش رو جمع کرد

پدر بکهیون مرد قانونمندی بود
لیوان ابش رو برداشت و گفت
*سر غذا حرف نمیزنیم
~چشم

بعد از شام بکهیون سعی کرد خاطرات این چند وقت کره رو با سانسور های بسیار زیادی تعریف کنه

یه جاهایی هم سعی کنه چند تایی دروغ بگه درمورد شغلش
مثلا اینکه با یک برند کره ای قرارداد لفظی بسته
و کارش رو شروع کرده و چند تایی مدل لباس براشون فرستاده

و همینطور دختری ک بکهیون دوسش داره اما وجود خارجی نداره میدونست نباید اینارو بگه اما شادی توی چشمای مادرش کنترل ذهنشو ازش میگرفت

بک از برنامه هاش گفت گفت ک بعد از اینکه برگرده قراره بهش اعتراف کنه

که همینجا اخمای پدر بک توی هم رفت
*بکهیون نگفته بودی قراره برگردی!

کارگردانDirectorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora