پارت یک

221 60 61
                                    

** سال 2000 بعد از میلاد مسیح:

بهار است در کوهستان
من تنها به جست و جوی تو می‌آیم

پژواک صدای شکستن چوب در قلّه‌های ساکت را می‌شنوم
نهرها هنوز یخ زده‌اند
بر کوره راه برف دیده می‌شود

شامگاه به شیار تو می‌رسم
در گذرگاه سنگی کوهستان

تو هیچ نمی‌خواهی اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت می‌بینی

تو آموخته‌ای که آرام باشی
همچون آهوی کوهی‌ای که رام کرده‌ای

راه بازگشت را از یاد بردم، پنهانش کردم
چون تو شدم،
قایقی خالی، شناور، سرگردان!

تو فو

** ** ** **

- : "جان؟ جان؟"

پسر جوان نگاهش بین نوشته ی روی دیوار و چشمان متعجب دوستش در گردش بود. دستش را مقابل چشمان جان تکان داد:"هی با توام؟! خوبی؟"
جان سرش را تکان داد و با لکنت گفت:"آآآ...آره... آره خوبم... می.. میگم این نوشته از کیه؟"
یئون همانطور که به جان نگاه میکرد خط دست او را گرفت و به شعر نوشته شده بر دیوار نگاهی سرسرکی انداخت:"یه خل وضع عین تو... میگفتن تو این نیمچه غار یا همون عزلت کده ی چانگ سالها عبادت میکرد و این شعرهای سمی رو می نوشت... حالا همین شعرا شدن منبع درآمد و جلب توریست... میگم مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده ها..."
جان به سختی آب دهانش را قورت داد:"آره.. فقط س کردم یه جا قبلا دیدم یا شنیدمش"
یئون خندید:"ها ها... خسته نباشی.. این تو کتاب درسی های مدرسه هم اومده... نابغه.. بهش میگن دیوار نوشته ی عزلت کده ی چانگ"
همانطور که حرف میزد جلوتر حرکت میکرد و جان پشت سرش قرار داشت:"حالا زودتر بیا برگردیم...اونا پایین منتظرن.. کارگردان ماسازاکی عصبانیه.. بهم زنگ زده گفته خوبه فقط میخواستین ایده بگیرین اما همش دارین ول میچرخین.. دلم میخواد روده هاشو از شکمش بیرون بکشم..."

با شنیدن صدای افتادن چیزی در جایش متوقف شد. جان پشت سرش یئون بی صدا بر زمین افتاده بود. مرد جوان ترسیده و نگران بر زمین زانو زد:"جان... جان چت شده.. بیدار شو لعنتی.. جان؟"
در میان فریادهای یئون، ضربه ای به سرش خورد. دو دوست بیهوش کنار هم افتادند. سایه ای کنار جان نشست:"خب.. پس بالاخره برگشتی.. بعد از سه هزار سال.. سه هزار سال.. سه هزار سال"

با فریاد مرد نگهبان، نیروهای محافظ محوطه ی تاریخی غار توفو به سمت دو مرد بیهوش رفتند. جان در میان سرو صداهایی که در حال انتقال او به پایین غار بودند هنوز سردی دستی را بر روی گردنش حس میکرد و نجوایی سردتر که تکرار میکرد:"سه هزار سال..." دیدگان تارش در سراشیبی کوه، هیبتی مردانه با موهایی بلند را در لبه ی غار می دید که به او خیره بود. دستش را به سختی بالا آورد تا آن خیال را لمس کند اما بی نتیجه بیهوش شد.

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now