دوباره به عقب چرخید. کسی نبود. فاصله اش با عمارت کم بود. ترسان به جلو برگشت تا جایی که می تواند بدود. همان لحظه با سر در آغوش کسی افتاد.
هینی از سر ترس کشید و قصد عقبگرد داشت. اما قبل از زمین خوردنش همان فرد او را در آغوش گرفت:"بهت نمیخوره اینقدر ترسو باشی"
جان به چهره ی مرد مقابلش نگاه کرد. همان فردی که او را در مغازه ی زن پیشگو دیده بود.
او می خندید. تصاویر در ذهنش دو گانه بودند. اما در چند عرض چند ثانیه تصاویر دوگانه، یکی شدند:
-"فردا میخوای پیام بدی به مقر فرماندهی؟"
-"سیما، شویانگ خیلی زیاده روی کردین، حالا هم خودتون شخصا میرین، سفارش میدین و میارین"
-" شویانگ، نان و سیما باید همون شب به زندان شرقی برن، ما تا فردا عصر فرصت داریم تا برنامه هامونو باهم تنظیم کنیم، الان باید بریم اطلاعات جمع کنیم و لباس تهیه کنیم...نان تو فرماندهی عملیات زندان رو به عهده بگیر و در صورتی خرابکاری هر کدوم از این دو تا احمق، سربه نیستشون کن..."
لبخند از چهره ی مرد جوان پر کشید:"می شناسمت"
جان بغض آلود نالید:"سیما"
دو مرد جوان به هم خیره بودند. بازوی جان اسیر انگشتان کشیده ی سیما بود. جان اعتراضی به تحمل این درد نداشت، حس میکرد با حس گرمای کشنده ی انگشتان دوست هزاران ساله اش راحت تر می تواند واقعی بودن این رویا را باور کند.
هزاران سال دوستی؟ با این فکر لبخندی بر لب لرزانش نشست:"سیما"
نگاه سیما میخ سیاهی چشمان او شده بود، با شنیدن صدای جان، این طلسم شکست. سرش را به آرامی تکان داد و پایین انداخت. چشمانش را بست و بازوی جان را رها کرد:"تو... تو کی هستی؟"
جان با صدایی خفه از بغض پاسخ داد:"خودت چی فکر می کنی؟ گفتی منو میشناسی"
سیما سرش را بالا آوردآ گیج بود:"من ... فکر کنم تو بازیگری... یه سریال تاریخی ازت دیدم.... درسته؟"جان در سکوت به او خیره شد. سیما نفسی گرفت و دوباره گفت:"آره... آره تو یه بازیگری... فکر کنم خیلی وقت پیشا ازت یه فیلم تاریخی بودم... خیلی مسخرست ..."
جان پرسید:"چی؟"
سیما دستانش را به کمر زد:"هاها... اینکه... خودمم تو اون فیلمه یا چه میدونم سریاله بودم... "
سکوت جان او را تشویق به ادامه دادن حرفهایش میکرد:"ببین... نمیدونم اسمت چیه و شرمنده برای این موضوع... اما من یه مدت سیم میم های مغزم حسابی قروقاتی شده... برای همین نمیدونم چی واقعیه چی غیر واقعی... الانم هم میشناسمت هم نمیشناسمت... اما حسم میگه آدم خوبی هستی"
جان بغضش را قورت داد، چقدر دلتنگ این چهره بود. در این دنیا، سیما مانند گذشته مردی جذاب بود.
ESTÁS LEYENDO
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasía_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...