جان برخاست:"ییبو... استراحت کن... من باید برگردم به خونه... پدربزرگ و رن نگران میشن"
ییبو فنجانش را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد:"میرسونمت"
مرد جوان شانه اش را گرفت و او را بر روی صندلیش نشاند:"نیازی نیست... بچه نیستم... خودم میتونم برم"ریان میان حرفشان پرید:"قربان من ایشونو میرسونم"
با تایید ییبو، آن دو راهی خانه ی جان شدند.به خانه ی مرد جوان رسیدند. جان از خودرو پیاده شده، از او تشکر کرد. به سمت خانه رفت. در خانه نیمه باز بود، هنوز دستش را به در نرسانده، از پشت کشیده شد.
هنگامی که سرش را چرخاند خودش را در آغوش ریان دید. پسر جوان چشمانش به تیرگی درون خانه خیره بود. اخم و خشم واضحی بر چهره اش نشسته بود:"شما بهتر تو ماشین بمونین تا به افسر وانگ بگم بیان..."
جان شوکه نگاهش را از ریان گرفته به در نیمه باز خانه داد. عصبی بازوانش را از میان پنجه های قوی ریان بیرون کشید:"معلومه چی میگی؟ من میخوام ببینم در چرا نیمه باز؟ پدربزرگ و رن تو خونه ان... اون وقت تو میگی صبر کنم؟"
خشمگین به سمت در رفت. تلاش ریان بی فایده بود او نیز به همراه جان وارد خانه شد. خانه به هم ریخته بود و کسی در آن حضور نداشت.جان بی توجه به شیشه های خرد شده کف پذیرایی، در حالیکه رن و پدربزرگ را صدا می کرد، به سمت اتاقشان رفت. آنها آنجا نبودند.
در اتاق خودش، حمام، سرویس بهداشتی، هر جایی که به ذهنش رسید را گشت. هیچ کسی آنجا نبود.
ریان در همان حال با ییبو تماس گرفت. با نگرفتن جوابی از تماسش، دوباره شماره گرفت:"چرا جواب نمیده؟... احتمالا خوابیده"
کلافه به کمک جان قدم برداشت. پسر جوان اشک میریخت و رنگ بر چهره نداشت.صدای پا توجهشان را جلب کرد:"عمو... جان"
پدربزرگ و رن ورودی خانه ایستاده، به آشفتگی خانه، حال جان و دوست غریبه اش، با تعجب نگاه میکردند.رن به پاهای جان اشاره کرد:"خون..."
پسر جوان تازه متوجه ی درد شد. به خون کف اتاق نگاه کرد. بغض آلود و لنگان به سمت رن رفت . او را در آغوش کشید و محکم به سینه اش فشرد:"کجا بودین؟ من فکر کردم چیزیتون شده"
سرش را به سمت پدربزرگ چرخاند:"خدا رو شکر که خوبین"پدربزرگ اخم کرد. بر روی زمین نشست و جان را نیز مجبور به نشستن کرد.
کف پای او را بالا آورده بر روی پاهای جمع شده اش گذاشت:"توش شیشه خرده است... بشین تا درش بیارم ممکنه بیشتر تو گوشتت فرو بره"
رن هم نگران کنار آنها نشست:"ما رفته بودیم رستوران خانوم مینگ... چرا اینقدر ترسیدی؟"
لحن کنجکاو و بچه گانه ی رن لبخندی بر لبان عمویش نشاند:"یادم نبود... اومدم در باز و همه جا بهم ریخته بود... ترسیدم"
KAMU SEDANG MEMBACA
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasi_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...