پارت بیست و نهم

30 8 0
                                    


جان چشمانش را باز کرد. به سقف اتاق چند ثانیه زل زد. با شنیدن صدای نفس های آرام کنارش، سرش را چرخاند و به ییبو خیره شد. لبخندی گوشه ی لبش نشست. از زمانی که نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده بود با صدای نفس های او میخوابید و بیدار می شد. به آرامی در جایش نشست. به ییبو نگاه کرد. بیدار نشده بود. خودش را کمی بر روی تخت کشید و به لبه ی تخت رسید و بدون تولید صدایی از اتاق خارج شد. تا به حال شاهزاده را اینقدر خسته ندیده بود. احتمالا حوادث شب قبل او را تا این حد خسته کرده و به خوابی عمیق فرو برده بود.

جان هم وضعیت بهتری نداشت و تمام تنش درد میکرد. بی حوصله به سمت حمام انتهای سالن رفت. لباسهایش را با همان کرختی در آورد و در سبد لباس چرکهای گوشه ی حمام انداخت. وقتی از تنظیم بودن میزان دمای آب مطمئن شد زیر دوش رفت.

دو دستش را به دیوار مقابلش ستون کرد و تمام تنش را به آب سپرد. غرق در فکر بود. امروز به خانه ی موشیانگ میرفت و رازهای پنهان در خانه ی آن مرد را میفهمید. زمان زیادی نداشتند. با حلقه شدن دو دست دور کمرش پرید.

به سختی چشمانش را زیر آب باز کرد و به پشت چرخید. حدس اینکه چه کسی صاحب آن دستان بود، سخت نبود:"تو کی بیدار شدی؟"
ییبو زیر دوش رفت و جان را بغل کرد:"بیدار بودم اما سردردم نمیذاشت چشمامو باز کنم... چرا از حموم تو اتاق استفاده نکردی؟"

جان لبخند زد:"میترسیدم بیدارت کنم"

ییبو سرش را در گردن جان فرو برد:"اما بیدار بودم... جان... نگرانم... این روزا همش دلشوره دارم"

جان لبخند زد:"چرا؟ نگران چی هستی؟"
ییبو در همان حالت آه کشید:"اون روزایی که از دستت دادم مثل روز روشن جلوی چشمامه... یادمه اون روزا هم همین حسو داشتم..."
جان چرخید و شانه های ییبو را گرفت و کمی از خودش فاصله داد:"عشقم... نگران نباش... همه ی حسهای بدتو بنداز دور... این سفر تموم شده و ما آخرین مسافرهای جا مونده از این داستان و سفریم... پس قرار نیست تنها بمونیم و تنهایی پیاده شیم..."

ییبو سرش را تکان داد. دوباره به جان نزدیک شد:"پس منو ببوس تا باز باور کنم تو یه رویا نیستی"
جان لبخند زد و لبش را به آرامی به لبان سرد ییبو چسباند. جاذبه ی بوسهایشان بیشتر و بیشتر میشد. شاید اگر بوسه ها ادامه پیدا میکرد در هم حل میشدند و دیگر نگرانی برای فرداها نبود.

جان عقب کشید:"ییبو... من امروز باید برم خونه نویسنده... دیرم میشه"
ییبو سرش را دوباره تکان داد:"هوم... منم باید برم کره... بیا زودتر دوش بگیریم"
ده دقیقه بعد هر دو مرد از حمام بیرون آمدند. با پوشاندن حوله به خودشان به اتاق برگشتند. لباسهایشان را عوض کردند. جان زودتر از ییبو از اتاق بیرون زد.

از شب قبل حس میکرد کسی به او خیره شده. این حس را در حمام هم داشت که با حضور ییبو از بین رفت.

پدربزرگ و رن در حال خوردن صبحانه بودند. جان بعد از کمی صحبت با آنها و خوردن صبحانه از عمارت بیرون زد. منتظر ییبو نماند. دوست نداشت برای سفری کوتاه خداحافظی کند.

خداحافظی در این روزها حس خوبی به او نمیداد.

مسیر عمارت تا خانه ی نویسنده را با تاکسی طی کرد. با رسیدن به خانه ی موشیانگ، جلوی در، زنگ آیفون را زد. چند ثانیه نگذشته بود که در باز شد.

نگران وارد حیاط خانه شد. سرما و تاریکی را می توانست حس کند. بی توجه به حسش وارد خانه شد.

ورودی خانه ایستاد:"آقای مو؟"

کسی جواب نداد. نفسش را بیرون داد و به سمت اتاق کارش پیچید.

پشت سیستمش نشست. برگه ها را مرتب کرد تا مشغول کارش شود. با روشن کردن سیستم، طرح جدیدی را بر روی آن دید.

ووشیان، به دره ای سیاه و عمیق پرت شده بود. نفسش بند آمد. آن طرح را او نکشیده بود همین باعث نرسش شد. عرق سردی بر تنش نشست. دهانش خشک شد.

غرق در طراحی مقابلش بود که صدای نویسنده نگاه خیره اش را از آن طرح برید:"آقای شیائو؟ خوبین؟"
جان به سختی آب دهانش را قورت داد:"آمم... بله... ببخشید متوجه اومدنتون نشدم"
موشیانگ ماگ قهوه را بر روی میزش گذاشت:"ایرادی نداره..."
نویسنده به سمت میزش رفت. توجهی به جان نشان نداد اما زیر چشمی او را می پایید.

سنگینی نگاه جان را حس کرد:"قهوهتونو بخورین..."
جان سرش را تکان داد:"باشه... ممنونم" اخم کرد و طرح باز مقابلش را بست. این تصویر حس بدی به او میداد. تصویر ووشیان داستان نویسنده، شباهت زیادی به چهره ی او داشت.

کمی از قهوه نوشید و مشغول انجام کارش شد. پانزده دقیقه از شروع کارش گذشته بود که حس خواب آلودگی و سرگیجه به سراغش آمد:"من... من چرا اینطوری شدم؟"
موشیانگ خونسرد از پشت میزش بلند شد و به سمت جان رفت:"آقای شیائو... متاسفم... مجبورم کردن"
جان متوجه ی حرفهای نویسنده ی جوان نمیشد:"چه اتفاقی... داره... میفته؟"

سایه ای را پشت نویسنده دید:"سلام جان... میبینی مجبورم کردی چیکار کنم؟ ای کاش هیچ وقت بر نمیگشتی... در واقع باید بگم ای کاش تو گذشته هم نمیومدی... چرا باید سرنوشت من با تو گره بخوره لعنتی نحس؟"
چهره ی مردی که این حرفها را میزد مشخص بود و کم کم رو به تار شدن میرفت. جان به سختی فکش را تکان داد:"رییس چنگ؟ چرا؟" قبل از اینکه جواب سوالش را بگیرد بیهوش شد.

چنگ عصبی به سمت موشیانگ چرخید:"زودتر یه پتو بیار تا ببرمش بیرون... باید برسونمش به ون لعنتی تا این قضیه رو هر چه زودتر تموم کنه..."

موشیانگ به سمت اتاقش رفت. با پتو برگشت. هر دو مرد، جان بیهوش را در پتو گذاشتند و به بیرون حیاط، به سمت خودروی چنگ بردند. جان را در صندلی عقب خودرو خواباندند.

موشیانگ بعد از سوار شدن چنگ در خودرو، از ماشینش فاصله گرفت و به دور شدنش خیره ماند:"نبرد تاریکی و روشنی همیشه با پیروزی روشنی به پایان رسیده... کاش بفهمین این دست نویسنده نیست و یه قاعده ی اصلی تو دنیاست"

دونگ زی (فصل دوم)Onde histórias criam vida. Descubra agora