پارت پنج

134 52 64
                                    

سیما بی اختیار بر روی صندلی نشست و با رنگی پریده محیط اطرافش را نگاه میکرد. وقتی به مقابلش خیره شد، چهره ی آشنای دو مرد را تشخیص داد. همان هایی که در رویای چند دقیقه ی قبلش دیده بود.

با خوانده شدن نام یئون، او و جان وارد اتاق شدند. پیرزنی مهربان و گشاده رو، پشت میزی نشسته و به آنها از زیر عینک ته استکانیش نگاه میکرد:"اوه... پسرهای من خوش اومدین..."

جان ریزشی غریب را ر قلبش حس کرد. چرا این صدا و چهره برایش آشنا بود. او را جایی دیده؟ بی اختیار از این فکر پوزخندی زد. بی شک او دیوانه شده که همه را آشنا می بیند. با چشمانش راه یئون را پیش گرفت. هر دو مقابل پیرزن بر روی صندلی نشستند. اتاق او بر خلاف تصورشان دل باز و پر از پنجره بود. جان در ذهنش در حال تحلیل زاویه ی پنجره ی خانه ی پیرزن بود. پنجره رو به آسمانی پرستاره بود. جان کمی به سمت گوش یئون خم شد و گفت:"میگم ما میومدیم شب بود؟"

یئون با چشمانی گرد شده به سمتش چرخید:"ها؟ نه..."
جان برای اینکه توجه پیرزن را جلب نکند با انگشتش اشاره ای کوتاه به پنجره کرده، زیر لب زمزمه کرد:"پس چرا شبه؟"

دوستش به پنجره نگاه کرد:"شب نیست... روزه"

به نیم رخ رفیقش نگاه کرد و پرسید:"جان؟ گرفتی منو؟"
جان شوکه به پنجره خیره بود. اگر این بحث را ادامه میداد دوستش به دیوانگی او قسم می خورد. لحن یئون جدی بود. او دوستش را می شناخت. بی خیال ادامه دادن حرفش شد. پیرزن مشغول ساخت قهوه بود. از میز کناریش، قهوه ی آماده شده در قهوه ساز را در فنجانهای کوچک و گرد ریخت و با لبخندی دلنشین مقابلشان گذاشت.

یئون لبخند زنان از او تشکر کرد:"ممنونم خانوم... میگم...فکر میکردم اینجا باید شبیه..."

پیرزن حرفش را تمام کرد:"اتاق جادوگرای تو قصه ها باشه؟"
پسر جوان لبخند شرمنده ای زد. پیرزن نگاهش را به جانی داد که کنجکاوانه نگاه و ذهنش اتاق را میکاوید. او فهمید جان چیزی را می بیند که یئون نمی بیند.

وقتی با او چشم در چشم شد با لحنی نرم و آرام گفت:"به من میگن ماما تای، شما پسرها...؟"
جان بی اختیار، زودتر از دوستش گفت:"من جانم..."
یئون نگاهی خصمانه به دوستش که میان حرفش پریده بود، انداخت و غرید:"منم یئونم"
پیرزن لبخند زد:"پسرها قهوه تونو بخورین"
بعد از خوزدن قهوه، تا نیم ساعت، ماما تای در مورد یئو ن و آینده ی او حرف زد. خبرهایی امیدوارکننده. او به کل فراموش کرده بود که برای وضعیت جان آنجا هستند. جان نیز در سکوت کامل آن حرفها را می شنید و نمی شنید. او بی اختیار به منظره شب زل زده و در دنیای خود غرق بود. حس بادی سرد، بوی مشروب، و آوازی که به آرامی زمزمه می شد.

با تکانی که به شانه اش خورد به خودش آمد. یئون و ماماتای به او نگاه میکردند:"جان معلومه کجایی؟ ماماتای یه ساعته داره صدات میکنه"
جان لبخندی شرمنده زد و به پیرزن نگاه کرد:"ببخشید... حواسم پرت شد"

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now