پارت شانزدهم

81 31 36
                                    


وقتی در حال خوردن صبحانه بودند تماسی از راننده ی شرکت داشت. راننده به او گفت به زودی به دنبالش خواهد رفت. جان با عجله باقی صبحانه اش را خورد و به سمت خروجی عمارت رفت.

لی لی کنان مسیر حیاط به سمت در خروجی را برای پوشیدن کفشهایش طی کرد. پنج دقیقه ای می شد که منتظر آمدن ماشین شرکت بود. در پارکینگ باز شد، ییبو و رن سوار بر ماشین از عمارت خارج شدند. رن هیجان زده صندلی جلو نشسته و ییبو با پوزخندی بر لب به جان خیره شد. کنار او متوقف شدند:"میبینم هنوز نیومده ماشین شرکت؟ بهت گفتم عجله نکن"
جان اخم کرد:"مطمئن تو ترافیکی جایی مونده، وگرنه گفت نزدیکه"
رن نیشش باز بود:"بریم عمو ییبو... مدرسه ام دیر میشه"
جان اخمش غلیظتر شد. ییبو دوباره چشمکی به جان زد و خندان داد زد:"پیش به سوی مدرسه... مواظب خودت باش جان"
خونسردی ییبو برای جان عجیب بود. هنوز از بحث شب قبلشان یک روز هم نگذشته اما او رفتارش خیلی تغییر کرده بود.

با آنها خداحافظی کرد اما اخم واضحی بر پیشانیش نشست. ییبو از آینه بغل خودرو جان اخم را میدید و لبخند میزد. شاهزاده انطور که به نظر می آمد هم بی خیال نبود.

با توقف خودروی شرکت مقابل جان، او سوارش شده، در سکوت به مسیر خیابانی منتهی به خانه ی نویسنده خیره شد.

خودرو مقابل ساختمانی نیمه ویلایی ایستاد. راننده پیاده شد و با زدن زنگ ساختمان حضور طراح را اعلام کرد. جان با جعبه ی وسایلش از خودرو پیاده شد و برای تشکر مقابل راننده تعظیم کرد. کمی آنجا ایستاد و دور شدن ماشین را نگاه کرد.

حالا مقابل در نیمه باز ساختمان بود. حس غریبی داشت. دوست نداشت به آن خانه وارد شود. همان حس به او می گفت رفتن به آن خانه راه برگشتی برای او نمی گذارد.

الان زمان پا پس کشیدن نبود. با گامهایی آرام به سمت خانه رفت، در را باز کرد و وارد حیاطش شد. حیاطی زیبا اما متروکه.

با بستن شدن در خانه، پرید. به پشت سرش نگاه کرد. کسی آنجا نبود. اخمش بیشتر شده بود. برای مساط شدن بر اعصابش، نفس عمیقی کشید و به سمت در ورودی ساختمان اصلی که فاصله ی کمی با آن داشت حرکت کرد.

حضور نیرویی را پشت سرش حس میکرد اما تصمیم گرفت به آن اهمیتی ندهد.

وارد خانه شد و در را به آرامی بست. انتظار داشت نویسنده منتظرش باشد یا به استقبالش بیاید اما کسی در آن سالن بزرگ و سرد نبود.

جعبه در آغوشش، نگاهش را در اطراف می چرخاند:"آقای شیائو؟! خوش اومدین"
جان هول خورده به سمت صدا چرخید:"س..سلام"
چهره ی نویسنده ی جوان را شناخت:"آقای تونگ شیو..."

مرد جوان نیمچه لبخندی زد و به جان اشاره کرد:"همرام بیاین... اون جعبه سنگین به نظر میاد"
لبخندی زد و همراه با او به سمت اتاقی بزرگ رفت. وسایلش را بر روی میز کاری که برایش آماده شده بود، گذاشت.

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now