پارت بیست و سوم

59 21 9
                                    


جان به سختی حرف می زد:"چرا؟ چرا الان ما برگشتیم؟؟! این بیشتر شبیه یه نفرین نیست؟"
ییبو سرش را تکان داد:"دلیل واقعیشو نمیدونم... باید به دیدن راهب بریم تا اون به ما بگه... اما از یه چیزی مطمئنم..."

سرش را بالا آورد و بار دیگر به چشمان جان زل زد:"قطعا برای تموم کردن کاری نیمه تمام... اینجاییم"
جان نگران پرسید:"و اون کار نیمه تموم... اون... ون چائوئه؟"

شاهزاده هنوز غرق سیاهی چشمان او بود. پس از چند ثانیه به سختی اتصال نگاهشان را قطع کرد. سرش را متفکر تکان داد و گفت:"یکیش ون چائو... اما از اون مهمتر کسانی هستن که تو دنیای بینابین سیاهی و سفیدی گیر افتادن... کسانی که روزی در قلب ما جا داشتن... افرادی مثل سیما... مشاور چنگ..."

جان شوکه به او نگاه میکرد. ییبو نگاهش را به نقطه ای نامشخص از اتاق داد و گفت:"و برادرم کای..."

لحظه به لحظه بر حیرت جان اضافه می شد:"کای؟ اون..."
ییبو لبخند تلخی زد:"اون خودشو حلق آویز کرده بود..."
جان به عمق چشمان معشوقش خیره شد. درون سیاهی چشمان او، درد بود و رنج. اگرچه جان سالها خوابید و در این دنیا نزیست اما شاهزاده سالها پس او بیدار ماند. او در همان بیداری طلوع خورشید بدون حضور وی را دید و غروبش را گریست. جان هرگز نمی توانست میزان رنج و غم او را بفهمد.

سرش را پایین انداخت تا بغضش را پنهان کند. ییبو حس او را زندگی میکرد و او را از بر بود.

دستش را زیر چانه ی او برد و لبخندزنان سرش را بالا آورد:"فرمانده... خوشحالم که سرنوشتم به سرنوشتت گره خورده... خوشحالم که عاشقت شدم و قطعا اگه بارها بمیرم و زنده شم باز به تو بر میگردم... زندگی برای من تو یه مفهوم خلاصه شده: فرمانده وی"

****

شب از نیمه گذشته بود. سیما ناراحت و غمگین گوشه ی اتاق، پایین تخت، روی زمین نشسته بود. با باز شدن در سرش را بالا آورد. در تاریکی اتاق اندام مرد وارد شده در اتاق را تشخیص داد. او فرمانده وی بود.

از جایش برخاست و منتظر نزدیک شدن او ماند. جان نزدیک شد:"سیما..."
مرد جوان دستان گره شده اش را میفشرد. بغضی سنگین راه نفسش را بسته بود. قدرت نگاه کردن به مرد مقابلش را نداشت:"من... من نمیدونستم... نمیدونم چی شد؟! یهو..."

وی قدمهای باقیمانده بینشان را از بین برد و با حلقه کردن دو دستش دور بازوان سیما او را در آغوش کشید. آغوشی به اندازه ی دوری چند هزار ساله.

وی به آرامی اشک میریخت و سیما در همان حالت، بی حرکت هق هقهای بلندش را رها کرده بود.

فرمانده گفت:"به اندازه ی همه ی عمرم داشته و نداشته ام دلتنگم... حتی حالا که تو بغلمی هم دلتنگتم... وقتی جسم بی جونتو دیدم فکرشم نمیکردم که فرصت دوباره دیدنت نصیبم میشه... ام از خدایان سپاسگزارم که گذاشتن تا دوباره داشته باشمت... این بار تنهات نمیذارم و پا به پا و نفس به نفس همراهت میام... "
کمی مکث کرد. سیما را از آغوشش بیرون کشید.در طول کمتر از یک روز گذشته سیما شکسته تر از قبل شده بود. فرمانده به چشمان اشک آلود مرد مقابلش خیره شد و گفت:"به اندازه ی تمام تاریخ، به تنهایی هات بدهکارم..." دستش را بر گوش سرد سرباز و برادرش قاب و سرش را کمی به جلو خم کرد. بوسه ای طولانی بر پیشانی سیما گذاشت و باری دیگر او را در آغوش کشید.
بالاخره آن دو یکدیگر را شناختند. به همان شکلی که در گذشته می شناختند.

جان با هدایت سیما به سمت تخت، لبه ی تخت و کنارش نشست:"بگو چی شد؟"
سیما به دستانش خیره شد:"خیلی چیزا یادم نمیاد... یادمه سه شبانه روز اصرار کردیم شاه رو ببینیم اما باهامون موافقت نشد... تا روزی که کاخ فتح شد و جنون شاه همه جیو به آتیش کشید... من مرگ عزیزترینهامو به چشم دیدم... کسایی که تو آتیش سوختن... تو... تو به من بگوو... لان، نان و شویانگ زنده موندن... اما اینکه بعدها چی شد؟؟"

لبخند زنان به سیمای متعجب نگاه کرد. سیما شوکه پرسید:"یعنی فرمانده هم تو جنگ کشته شد؟!"
وی سرش را تکان داد:"درسته... سالها بعد از سقوط شویانگ، جنگی بین ما و فرمانده ون با عده ای شورشی در گرفت... چیز بیشتری یادم نیست..."
برای دقایقی طولانی ساکت ماندند. صدای باد از پنجره شنیده می شد و رنگ آسمان به سمت روشنی می رفت.

برای کسانی که سالها در سفر مسافر بودند گذر این زمان کوتاه به اندازه ی پلک زدنی کوتاه بود. هر کدام خیره به نقطه ای و غرق در افکارشان بودند. با صدای ضربه ای بر در، هر دو سرشان به سمت در چرخید. در باز و ییبو داخل شد. سیما با عجله از جایش بلند شد و مقابل او تعظیم کرد:"شاهزاده!!"
ییبو لبخند زد:"سیما باید بهت بگم تو دنیای امروز نیازی به استفاده از این لقبها نیست"
جان برای تایید گفته های ییبو، سرش را تکان داد. سیما شرمنده سرش را پایین انداخت. ییبو به سمت رفت و یک دستش را بر شانه ی او گذاشت:"ازت میخوام فردا استراحت کنی و پس فردا جان رو تغقیب کنی... همینطور اگه میتونی اون کسی که قبلا گرفتنت و ازت خواستن جان رو بکشی پیدا کنی... باید طوری رفتار کنی که هنوز همون آدم بی خبری... میتونی این کارا رو انجام بدی؟"
سیما نگاهی به شاهزاده سپس به فرمانده اش انداخت:"بله... حتما... فقط دلیلشو میشه بهم بگین؟"
جان کمی به سمتش چرخید و توضیح داد:"چون... باورمون اینه، اونی که ازت خواسته تا منو بکشی و حتی قتلهای اخیر رو انجام داده، فرمانده وی و افرادی از گذشته ان... باید این قضیه حل شه تا هممون رها شیم... و چاره ای نداریم جز اینکه جلوتر از اونا حرکت کنیم..."
سیما سرش را تکان داد. ییبو رو یه سیما کرد و گفت:"کم کم داره صبح میشه... باید یکم استراحت کنین... فردا راجع بهش بیشتر صحبت میکنیم..."

شاهزاده و فرمانده از اتاق سیما بیرون رفتند. سیما بعد از رفتن آنها گره مشتش را باز کرد و به سنجاق سر درون دستش خیره شد. صدای آشنایی را از خاطرات دورش میشنید. دوباره مشتش گره و دستش بر روی قلب سنگین شده درون سینه اش قرار گرفت. قطره اشک بیقراری از چشمانش پایین چکید و بی صدا زمزمه کرد:"یوآن زیبای من... به زودی میام پیشت... خیلی دلتنگتم"

دونگ زی (فصل دوم)Where stories live. Discover now