صدای مردانه ی بازجو دل جان را لرزاند:"بازپرس ویژه ی اداره ی جنایی وانگ ییبو هستم.. آقای شیائو جان.. درسته؟ "
با دیدن حال آشفته ی جان گفت:" اگه خطایی نکرده باشین نیازی به نگرانی هم نیست"
جان سرش را بالا آورد و به چشمان مرد خیره شد. صدای سوت ممتد سر و گوش او را پر کرد. مرد جوان با چشمانی پر از اشک و درد به بازجویش خیره شد تا اینکه سیاهی چشمانش را پوشاند.
*** *** ***
" سلام پدر بزرگ... های های؟!"
جان بعد یئون وارد خانه شد. با عصبانیت غرید:"هی هی الاغ، کجا سرتو انداختی پایین داری میری؟ کفشاتو در بیار"
یئون با تعجب نگاهی به کفشهایش انداخت و با لبی آویزان، چند قدم به سمت جان برگشت:"خب بابا، دهنمونو صاف کردی وسواس"
جان سرش را میان دستانش گرفته به دیوار تکیه داد و با صدایی خفیف نالید. یئون به سمتش رفت و دستش را گرفت:"جان؟ خوبی؟"
جان دستش را پس زد:"هیسس... خوبم... یئون پیش بابابزرگ در مورد اتفاق امروز چیزی نگو... نمیخوام به خاطر نگرانی قلبش اذیت شه... فهمیدی؟"
مرد جوان سرش را تکان داد:"باشه.. باشه... اما به شرطی که پیش اون متخصصی که گفتم بریم؟!"
جان فکش را از روی حرص بهم فشرد:"گفتم چیزیم نیست... دیدی که امروز سر و تهمو اسکن کردن، هیچیم نبود..."
یئون پوزخند شروری زد:"یه سری چیزا تو علم پزشکی بی معنیه، تو از روزی که از اون بازدید لعنتی برگشتیم و خورده به سرت، عین جن زده ها شدی... هی غش میکنی... باید ببرم پیش متخصص خانوادگیمون.. اگه مخالفت کنی منم به بابابزرگ میگم..."
با شنیدن صدای پای رن که دوان دوان به انها نزدیک میشد، هر دو مرد به حالت عادی خود برگشتند. پسر خردسال خودش را در آغوش یئون انداخت:"یئونی... دلم تنگ شده بود... کلی شعر جدید یاد گرفتم با کلی نقاشی... بیا بریم تا بهت نشون بدم"
پدربزرگ نیز به استقبالشان رفت:" خسته نباشین پسرا... امروز دیر اومدین.. رن به هوای اینکه امروز یئون میاد از عصر منتظرتون بوده"یئون با پیرمرد خوش و بش کرده با رن وارد اتاقش شد.
پدربزرگ به جان نگاه کرد:"جان؟ رنگت پریده... حالت خوبه؟"
مرد جوان لبخند زد و سرش را تکان داد:"خوبم... یکم کارام زیاد بود... همین"
پیرمرد لبخند گرمی زد:"باشه پس... پسرم تو برو استراحت کن تا من شامو آماده کنم"جان تشکر کرد:"پس تا شما همه چیو آماده کنین، من برم یه دوش آب گرم بگیرم تا یکم سرحال شم"
از زمانی که در بیمارستان به هوش آمد تصاویری گنگ مقابل چشمانش رژه می رفتند. گاهی احساس میکرد مرز بین خواب و بیداری برای او از بی رفته.
KAMU SEDANG MEMBACA
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasi_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...