سه مرد سوار بر خودرو به آرامی در خیابان ها می گشتند. ییبو نگاهش به جاده بود به ریان گفت:"به سونگدو خبر بده تو کاخ حاضر شن..."
ریان شوکه پایش را بر روی ترمز کوبید:"چی؟ الان؟"ییبو اخم کرد:"الان"
ریان متوجه ی لحن دستوری شاهزاده شد. بلافاصله با سونگدو تماس گرفت:"هی دکتر... منم ریان..."
ییبو گوشی را از دستش قاپید:"سونگدو... برو به کاخ ممنوعه... احتمال زیاد ون و یارانش اونجا هستن... نه... کامل شدن ماه یه پوشش بود... برو و اگه چیز مشکوکی دیدی فورا اطلاع بده... کار اونا خیلی وقته شروع شده"
ییبو تماس را قطع کرد. سکوت داخل ماشین سنگین بود و گذر زمان تند. ریان با شنیدن صدای نوتیف پیامش، گوشی را از دست ییبو گرفت:"لوکیشنو فرستادن"
ییبو با سر به جاده اشاره کرد:"برو... فقط تندتر"
ریان این بار پایش را بر گاز فشار داد. پس از نیم ساعت، آنها مقابل ساختمان آپارتمان شیک و بلندی ایستاده بودند.ییبو از ریان پرسید:"کدوم طبقه؟"
ریان خیره به بلندی ساختمان آرام گفت:"طبقه ی هفتم"
ییبو جلوتر حرکت کرد. سیما و ریان پشت سرش راه افتادند.با رسیدن به نگهبانی ساختمان، کارتشان را نشان دادند. نشان پلیس ویژه ی پکن هر در بسته ای را باز میکرد.
سه مرد به طبقه ی هفتم رسیدند. مقابل آپارتمانی که صاحبش رییس شرکت فنز بود ایستادند.
در زدند. چند دقیقه بعد در باز شد. چنگ پوزخند زنان و دست به سینه با ابروهایی تا به تا و کج شده مقابلشان ایستاده بود:"شاهزاده جو... چه افتخاری نصیبم شده که بعد از هزاران سال شما رو جلوی در خونه ی محقرم میبینم؟"
جو اخم کرد:"وقت برای این حرفهای بیهوده و چرت ندارم... خودت میدونی برای چی اینجام؟"
چنگ قهقهه ای عصبی زد:"درسته... همیشه موضوع برای شاهزاده فقط یه چیز و یه نفر بوده... اما فکر کنم الان به خاطر همون موضوع مهم هم که شده به حرفهای من گوش بدین و بیاین تو..."سیما عصبی از پشت شاهزاده قدمی به جلو برداشت اما با قرار گرفتن دست ییبو بر شانه اش، متوقف شد. چنگ پوزخند زنان به داخل خانه رفت:"نمیدونستم مردان سیاهپوش میتونن تا این حد خائن به سرزمینشون شن"
سیما دندانهایش را بر روی هم می سایید:"بهتره خفه شی مردک احمق"
با اشاره ی ییبو، ریان و سیما همراهش وارد خانه ی چنگ شدند.خانه ای بزرگ و دو طبقه با اشیای زینتی قدیمی. ظاهر خانه مدرن اما دکوراسیون و تزییناتش سنتی بود.
چنگ دو چراغ کم نورتر وسط سالن را روشن کرده بود. آن آپارتمان نیازی به نور نداشت وقتی روشنی تمام شهر از دیوارهای شیشه ایش به داخلش راه داشت.
سه مرد گوشه ای از سالن ایستاده بودند. چنگ با سینی چای سبز از آشپزخانه ی بزرگش وارد سالن شد. سینی را بر روی میز کوچک و چوبی گذاشت:"بفرمایید بشینید"
سه مرد تکان نخوردند. ییبو با نگاه و لحنی جدی گفت:" برای چایی خوردن به اینجا نیومدیم... موشیانگ گفته تو بیهوشش کردی و با خودت بردیش... کجا بردیش؟ جان کجاست؟"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
دونگ زی (فصل دوم)
Fantastik_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...