چند ساعتی از بیداری جان می گذشت. وقتی بیدار شد، ییبو را در کنارش ندید. اما رن را خوابیده کف زمین بر روی دفتر نقاشی اش دید. لبخند زد. قصد داشت از روی تخت بلند شود اما درد بدی در بدنش پیچید. به ناچار دوباره دراز کشید.
به خوابهای پراکنده و افکار درهم و برهمش فکر میکرد اما با صدای با شدن آرام در، نگاهش از سقف به همان سمت چرخید.
سیما را بر آستانه ی در دید.
چهره ی او آشفته بود. با توجه به ساعت خواب و بیهوشیش، او شاید نزدیک به ده ساعت در حال استراحت بود. از دیدن دوست دیرینش خوشحال بود. تمام ترس او از این بود که مبادا شاهزاده او را به جرم زخمی کردن جان، تنبیه کند.
جان دو دستش را از پشت بر کف تخت ستون کرد تا کمی در جایش بنشیند اما سیما با دیدن این حال او، با عجله از برگشت و به فریادهای جان که نامش را صدا میزد؛ توجهی نکرد.
جان، دوباره ناامید دراز کشید. دستش را بر روی چشمانش گذاشت. غم عجیبی بر دلش سنگینی میکرد. اشک از گوشه ی چشمانش سر خورد. دستی گرم بر دستش نشست:"ارباب وی؟"
جان شوکه دستش را از روی صورتش پایین آورد و به پیرمرد مهربان خیره شد:"بابابزرگ؟!! شما کی اومدین که من متوجه نشدم؟!؟"
پیرمرد غمگین بود. سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:"پدربزرگ؟؟"
سرش را بالا آورد و به چشمان شوکه ی پسر جوان خیره شد:"شما هنوز منو پدربزرگ خودتون میدونین؟ با همه ی دروغهایی که بهتون گفتم؟"
جان متوجه ی حرفهای او نمی شد:"من... من... آه... نمیدونم چی میگی... ییبو یه چیزایی گفت اما تا از زبون خودتون نشنوم حقیقتو... تا نشنوم هیچ قضاوتی نمی کنم..."
پیرمرد به جان در حال تقلا برای نشستن کمک کرد. او را بر روی تخت نشاند و چند بالشت پشتش گذاشت. به سمت رن رفت و او را در آغوش کشید و در طرف دیگر تخت جان خواباند.
به جای قبلی خود برگشت و کنار جان نشست:"من باید به شما این چیزایی که الان میخوام بگمو زودتر می گفتم... اما باید صبر میکردم تا وقتش برسه... امیدوارم تحمل شنیدنش رو داشته باشین"
جان لبخند غمگینی زد، حالا او هم می توانست دلیل چهره ی افسرده ی پدر بزرگ را بفهمد:"بابابزرگ... فکر می کنین قراره بدتر از این باشه که سه هزار سال کابوس داشتم؟!"
پیرمرد بغض آلود زمزمه کرد:"نه... قطعا نه"
پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و صاف در جایش نشست:"شما... نوه ی من نیستین... من و رن نسبتی با شما نداریم... اما خاندان ما سالیان سال، از محافظان آرامگاه شما بودند..."
جان در سکوت مشغول تحلیل حرفهای او در ذهنش بود. او به خودش قول داده بود تا زمانی که حرفهای پدربزرگ تمام نشد، چیزی نگوید.
پیرمرد ادامه داد:"این اقبال من بود که در طول عمرم شاهزاده برگرده... شما بر گردین و البته... نیروی سیاهی برگرده... میدونم شما هم حسش کردین... مثل شبی که تو خونه ی ما اون نیرو رو حس کردین..."
جان شوکه به او نگاه کرد. پیرمرد لبخندی زد:"شاهزاده سه هزار سال قبل، جسم شما رو در تابوتی با سنگ یشم سبز در غار توفو به خاندان ما به امانت سپرد. من پدربزرگ اصلی دکتر سونگدو و رن هستم... ما نگهبانان زمان و سربازان روشنی هستیم... باید بگم مدتیه این نبرد شروع شده و متاسفانه ارباب سیما هم به وسیله ی همون نیروها مسموم شده بود... دلیل حمله اشون به شما همین بود..."
با دیدن چهره ی گیج و پرسشی جان، از جایش برخاست و دز مقابل او، پایین تخت بر روی زمین دو زانو پا بر زمین زمین و تعظیم کنان با دو دستش بر روی زمین سجده کرد:"ارباب وی... این سرباز رو در نبردتون پذیرا باشید"
پ.ن: هر چند کم و کوتاه، اما نوشتم تا طلسم بشکنه، ولی نکات مهمی تو این پارته، از این به بعد هر هفته آپ هست
VOCÊ ESTÁ LENDO
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasia_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...