پارت هجده

73 29 12
                                    


"بله قربان... نزدیک عمارتیم... بله... میبینمتون"
ریان پوف کلافه ای کشید و با تکیه سرش به پشتی صندلی ماشین، پیشانیش را میان انگشتان سبابه و شستش گرفته، محکم فشار داد.
چند ثانیه بعد سرش را به سمت سیما که کنارش نشسته بود چرخاند. او بدون هیچ حرفی به بیرون خیره بود. ریان تکان ریزی خورد و در جایش نشست. از آینه نگاهی به راننده انداخت که فقط چشمانش از آن مشخص بود:"شما... خیلی وقته دکتر کیم رو می شناسین؟"
چشمان سرد راننده از آینه کمی به او خیره ماند اما نگاهش را برگرداند و جوابی نداد.
ریان متعجب ابرویش را بالا برد. نزدیک عمارت متوقف و از خودرو پیاده شدند و به سمت ساختمان بزرگ رفتند.
روز شلوغ و پر دردسری بود. ییبو هنوز به خانه بر نگشته بود.
هنگام عبور از حیاط سیما آهسته تر قدم بر می داشت. با برخورد رن به او در جایش متوقف شد. پسر کوچکتر سرش را با یک دست گرفته کمی خم شد:"معذرت میخوام... ندیدمتون..."
سیما لبخند زد:"اوه ... مشکلی نیست..."
خم شد، دست پسرک را از روی پیشانی او برداشت و به قرمزی کوچک نگاه کرد:"پیشونیت قرمز شده... باید بریم آب یخ بذاریم روش"
رن خندید:"نه... خوبم..."
سیما صاف ایستاد:"اووو... چه پسر شجاعی!!"
رن لبخند مغروری زد:" آره...  باید قوی بمونم چون میخوام مث دوستای شاهزاده جو بشم..."
سیما پوزخندی زد:"تو میشناسیش؟"
رن به سمت ورودی خانه حرکت کرد:"معلومه میشناسمش... نقاشیشو به عمو وانگ نشون دادم و اونم همه چیو بهم گفت"
سیما به آرامی پشت سر او حرکت می کرد و به حرفهای کودک ناشناس گوش میداد:"خب؟ از کجا میدونی او راس میگه؟"
رن به سمت او برگشت، اخم کرده بود:"عمو وانگ دروغ نمیگه... اون گفت شاهزاده جو و امپراطوری به خاطر یارای اون که اسمشون تو کتابها گفته نشده، تونستن تو کاراشون موفق شن... اینا رو امروز به معلمم گفتم... اونم گفت درسته"
سیما لبخند زد و موهای لخت پسرک را با دستانش بهم ریخت:"آفرین به تو و عمو وانگت"
رن خوشحال از پیروزی کلامیش دوان دوان وارد خانه شد. ذهن سیما درگیر حرفهای او بود اما با شنیدن صدایی پشت سرش به عقب برگشت. پدربزرگ به سیما نزدیک شد.
سیما تعظیم کوتاهی کرد:"متوجه ی شما نشدم"
پدربزرگ لبخندی زد:"رن اینقدر پر حرفی میکنه فرصتی برای آشنایی باقی نمیذاره... من پدربزرگشم.... قکر کنم شما مهمون آقای وانگ باشین... درسته؟"
سیما سرش را تکان داد و پشت سر پیرمرد وارد عمارت داخلی شد:"بله... سیما"
پدربزرگ زیر لب گفت:"آه... خوشبختم" و به سمت اتاقش رفت.
با دور شدن پدربزرگ به سمت صندلی های مهمان در سالن پذیرایی رفت.
کتابهای مدرسه ی رن را پخش شده روی میز دید و او را هیجان زده، در حال تماشای فیلمی، نشسته مقابل تلویزیون.
از سر کنجکاوی از جایش بلند شد و به سمت میز رفت.
صفحه ای از کتاب تاریخ باز بود. احتمالا این همان بحثی بود که پسر کوچک با افتخار از آن یاد می کرد.
کتاب را برداشت و لبخند زنان به سمت رن رفت. پشت او بر روی مبل نشست و مشغول ورق زدن کتاب شد. چنان غرغ در خواندن مطالب تاریخی کتاب شد که متوجه ی حضور افسر وانگ نشد:"سیما؟"
رن خوشحال به سمت او دوید:"عمو وانگ؟"
ییبو خم شد و او را در آغوش کشید:"امروز مدرسه ات خوب بود؟"
پسر خردسال دستش را بالا آورد و داد زد:"عالییی بود... همشون کم آورده بودن"
ییبو خندان او را بوسید. نگاهی به سیما انداخت. او هنوز غرق در کتاب بود. ییبو از رن خواست تا برای به اتاقش برای کمک به پدربزرگ برود.
افسر وانگ کنار سیما روی مبل نشست:"سیما؟"
دستش را بر شانه اش قرار داد. سیما آشفته به سمتش چرخید:"آآ... کی... کی اومدی؟"
ییبو به صفحات باز شده ی کتاب در دستان او نیم نگاهی انداخت و گفت:"یه چند دقیقه ای میشه... چند بارم صدات کردم جواب ندادی"
سیما سرش را تکان داد. افسر وانگ نگران پرسید:"رنگت پریده... چیزی شده؟..."
او چیزی نگفت. ییبو از جایش برخاست:"باید باهم حرف بزنیم... همرام بیا"
سیما کتاب را بست و همراهش به طبقه ی بالا رفت. خود او نیز سوالات زیادی در ذهنش داشت.
وارد اتاق کار او شد و با اشاره ی افسر جوان روی صندلی نشست. ییبو با جعبه ی سیاه کوچکی برگشت و مقابلش نشست:"خب ... نمیدونم از کجا باید بهت بگم... قطعا خیلی از اتفاقات رو تجربه کردی و میدونی..."
چهره ی سیما پرسشگر بود:" میشه سریعتر بگی چی شده؟"
ییبو لبش را گزید. بدون حرفی در جعبه ی چوبی را باز کرد و آن را سمت سیما بر روی میز گذاشت.
سیما ابتدا نگاه مشکوکی به ییبو انداخت همانطور که دستش را به سمت جعبه جلو می برد گفت:"این چیه؟واسه منه؟"
ییبو سکوت کرد. سیما جعبه را برداشت و به سنجاق سر داخل آن نگاهی مرد. نگاهش بین آن شی ظریف و صورت ناخوانای افسر می چرخید:"این خیلی گرون باید باشه... عتیقه اس؟"
ییبو پرسید:"چرا امروز به سمت او کمان رفتی؟ چه حسی بهش داشتی؟"
سیما اخم کرد:"منظورت چیه؟ فکر کردی من دزدم اقسر؟ این روش جدید اعتراف گرفتنتونه؟"
ریان در زد و وارد اتاق شد. به چهره ی خشمگین او خیره ماند. سیما عصبی جعبه ی سنجاق سر زرین را بر زوی میز کوبید.
سنجاق سر بر روی زمین افتاد. صدایش سیما را در جایش میخکوب کرد.
ضربان قلبش تند و صداهای نامفهوم و گنگ درون سرش زیاد شد.
ییبو از جایش بلند شد و به سمت میز کارش رفت. ریان در حال ارایه ی گزارش کارش به افسر وانگ بود که صدای سیما حرفشان را قطع کرد.
مرد جوان بر روی زمین نشسته، سنجاق سر را میان دو دستش همچون شی ای شکستنی و ظریف گرفته، می نالید و اشک می ریخت. ییبو و ریان شوکه به او نگاه می کردند.
گریه و ناله های آرام او به یکباره تبدیل به فریادهایی مردانه و از ته دل شد.
ییبو درد او را می شناخت. جلوی ریان را برای نزدیک شدن به او گرفت. هر دو از اتاق خارج شدند. سیما باید سوگواریش را با سنجاق سر یادگاری از شیان که به محبوبش هدیه داده بود به اتمام می رساند.
*******
جان متوجه ی نگاه های دزدکی نویسنده ی جوان می شد اما سعی می کرد بی توجه به او  به کارهایش ادامه بدهد.
کمی از داستان را خواند و شروع به طراحی چهره ها کرد.
مو هیچ  کدام از طراحی هایش را قبول نکرد.
هوا رو به تاریکی بود. جان نگاهی به آسمان بیرون انداخت و گفت:"آقای مو... من کم کم باید برم"
مو سرش را بالا آورد و عینک سر خورده روی بینی کوفته ای و گردش را بالا برد:"اوه...درسته... دیگه داره شب میشه"
جان مشغول جمع کردن وسایلش شد. مو من من کنان گفت:"میگم میشه برای فردا شب بیاین و بمونین همین جا؟"
جان شوکه دست از کارش کشید:"بمونم؟... نه..."
با شنیدن صدای شکستن چیزی از طبقه ی بالا، جان ترسیده و نگران به او نگاه کرد.
مو با لکنت گفت:"چی... چیزی... نی... نی... نیست... یه گربه دارم....اونه"
جان آب دهانش را به سختی قورت داد:"خب... خب من ... دیگه برم"
به در ورودی رسیده بود که بازویش اسیر پنجه ی نویسنده شد:"الان نرین... میشه یکم دیرتر برین؟"
جان واقعا ترسیده بود:"میشه بگین چی شده؟"
مو سرش را تکان داد:"خواهش میکنم"
نگاه ملتمس نویسنده ی جوان، او را مجبور به ماندن کرد.
جان پشت میز کارش برگشت:"فقط یه ساعت..."
مو لبخندی زد:"ممنونم... میرم یه قهوه بیارم"
جان در این یک ساعت چاره ای نداشت تا دوباره مشغول کارش شود. با برگشتن نویسنده مو، کلافه پرسید:"پس میشه به من بگین برای ناولتون که داره تبدیل به انیمه و مانهوا میشه چه قیافه ای تو ذهنتونه؟"
مو عینکش را بر روی چشمانش جابجا کرد. این مانند یک تیک عصبی بود. با صدایی آرام و کلماتی شمرده گفت:"اگه بگم میکشین؟ هر چی باشه؟"
جان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و فنجان قهوه را به لبش نزدیک کرد.
مو گفت:"لان جان باید شبیه افسر وانگ باشه و وی یینگ شبیه شما"
قهوه با فشار از میان لبان جان به بیرون ریخته شد.
جان با چشمانی گرد شده از تعجب گفت:"چی؟ من؟ چرا؟"
مو پاسخ داد:"یه جواب فقط دارم برای سوالتون، چیز بیشتری هم ازم نپرسین... فقط برای محافظت از شما"

دونگ زی (فصل دوم)Onde histórias criam vida. Descubra agora