با اعلام دستیار کارگردان وارد کاخ شهرک سینمایی شد. صبح، نیم ساعت بعد از رفتن جان از عمارت، به فرودگاه رفت. سفرش چهار ساعت طول کشید. بعد از رسیدن به فرودگاه سئول، همراه راننده ی شخصی که از قبل منتظرش بود به سمت شهرک سینمایی حرکت کرد. شاهزاده جو، نگران بود. از صبح دلشوره ی عجیبی بر روحش سایه انداخته بود.
رسیدن به شهرک سینمایی دو ساعت زمان برد. نیمه های ظهر به آنجا رسید.
در میان شلوغی ها، دستیار کارگردان به استقبالش رفت.
این مرد نیز از نگهابانان روشنی بود. ییبو می دانست بسیاری از انسان های عادی و ساده در دنیا، نگهبانان روشنی هستند اما تا زمانی که ماموریتشان به آنها اعلام نشود در پوسته ی ناشناس خود می مانند. مرد پس از ادای احترام به شاهزاده، او را به سمت کاخ مورد نظر برد.
ورودی مکان فیلمبرداری، بازیگر جوان لی جونگی را دید. شگفت زده به او خیره ماند. شباهت چهره ی این مرد به نان، مرد نظامی و جنگنده ی خوش سیمای شانگ، غیر قابل انکار بود. بی اراده قدمی به سمت بازیگر عصبانی برداشت.
همه سخت مشغول بحث و کار بودند. قبل از اینکه ییبو به جونگی نزدیکتر شود، مردی آشنا را دید. لباس قدیمی بازیگر او را بیشتر و بیشتر شبیه به برادرش کرده بود.
زیر لب بغض آلود زمزمه کرد:"کای..."
به گامهایش سرعت بخشید تا به سمتش برود اما با دیدن مه سیاه اطرافش، متوقف شد:"پس شما اینجایین؟"
سیاهی مانند گردابی وحشی مرد جوان را در خودش می کشید. ییبو متوجه ی حالتهای غیر طبیعی مرد جوان شد. به سمتش رفت.
بازیگر جوان ناگهان به سمت ییبو چرخید. به نظر می رسید حضورش را حس کرده. نیشخندی بر لبش نشست. به سرعت از آن مکان بیرون زد. ییبو گیج و شوکه دنبالش کرد. به همان سمتی که قبلا مرد جوان آنجا ایستاده بود رفت و با ندیدنش دوان دوان به سمت اولین خروجی رفت.
بازیگر جوان غیب شده بود. ییبو عصبی به سمت دیگری رفت. دستیار کارگردان به سمتش آمد و با صدایی آرام پرسید:"سرورم؟؟چیزی شده؟"
ییبو عصبی نالید:"این بازیگر کجا رفت؟ "
دستیار کارگردان پرسید:"کدوم بازیگر؟"
ییبو سوالش را نشنید و دوباره پرسید:"از این طرف راهی هست که بتونه بره؟"
مرد چیزی از سوالات ییبو نفهمید، پس سعی کرد لااقل مسیر درست را به او نشان بدهد:"از اون ور... اونجا یه راه به حیاط پشتی داره"
ییبو با عجله به سمتی که مرد نشان داده بود، دوید. با باز کردن در کشویی چوبی، فضایی زیبا و سرسبز را دید. خیره به آن فضای زیبا از سکوی چوبی پایین پرید. خاطراتی از گذشته ای دور در ذهنش جاری شد. با دهانی نیمه باز شروع به قدم زدن کرد. چنان محو زیبایی آنجا شده بود که متوجه ی بازیگر پشت سرش نشد. سایه ای که بر سرش افتاد او را هوشیار کرد.به سرعت به عقب برگشت. با دیدن چوبی بزرگ در دستان بازیگر جوان، که به قصد زدن بر سر ییبو بالا رفته بود، جا خالی داد. به راحتی توانست به عقب برگردد و با گرفتن دستان بازیگر و خم کردنش به سمت زمین، او را خلع سلاح کند. هنوز با نیرویی در وجودش برای جنگیدن با بازیگر جوان در جدال بود.
سست شدن ییبو، مرد جوان را مصمم به جنگیدن کرد. ضربه ای به پهلوی شاهزاده خورد. او در خودش جمع شد و دست بازیگر را رها کرد. نگاه بازیگر خالی بود.
خالی از نور. ییبو این بار به سمتش حمله برد و مرد ناشی را به راحتی مجبور به عقب نشینی کرد. او را به دیوار کوباند:"بگو کی هستی؟"
بازگیر جوان قهقه ای مستانه سر داد. با لرزیدن شانه هایش، ییبو فهمید او در حال گریستن است. این تغییر حالت سریع مرد بازیگر ییبو را عصبی کرد:"بهت میگم کی هستی؟"
مرد جوان نالید:"دیگه نمیدونم کی هستم؟ اونا میگن من خودمو کشتم... میدونی من کیم؟"ییبو دستان مرد را رها کرد و از او فاصله گرفت:"اونا کین؟"
بازیگر جوان بر دیوار سنگی پشتش تکیه داد و بر زمین سر خورد:"نمیدونم... یه سری صدا تو سرم حرف میزنن... داد میزنن... منو تو این لباسها نشون میدن که خودمو دار زدم"
خوشحال مانند کسی که جواب سوالش را پیدا کرده، سرش را بالا اورد و گفت:"اگه اینکارو بکنم نجات پیدا میکنم نه؟"ییبو اخم کرد:"نه... چون اون تو نیستی... کسی که باید زنده میموند به شکل احمقانه ای مردن رو انتخاب کرد"
بازیگر جوان پوزخند صدا داری زد:"درسته... و تو عامل مرگشی... برادری که نسبت بهش بی تفاوت بود"
ییبو ساکت ماند. مرد از جایش بلند شد و به سمت ییبو رفت.شاهزاده قدمی به عقب برنداشت. مرد روبروی او ایستاد:"میدونی چقدر دلتنگت بودم؟"
ییبو بی تفاوت و سرد جواب داد:"تو؟ کسی که همیشه آرزوی مرگمو داشت؟ تو حتی نخواستی باورم کنی..."
بازگیر جوان داد زد:"از کدوم باور حرف میزنی؟ من همیشه دیده نشدم... تو نمیدونی برای اینکه دیده شم چقدر تلاش کردم؟ اما همیشه تو بودی که عزیز برادر و پدر بودی... تو..."
ییبو سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:"حتی الان هم داری مثل قدیم رفتار میکنی... هزاران سال بودن تو تاریکی رو تحمل کردی تا بیای این حرفهای بی معنی رو بزنی؟"
چهره ی بازیگر تغییر کرد. هیبتی ترسناک به خود گرفت:"نه... اشتباه نکن... تو اومدی اینجا تا من بعد هزاران سال سرتو با اراجیفم گرم کنم... درست زمانی که معشوقه ات داره جای دیگه سلاخی میشه"
با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. زمان برای ییبو متوقف شد. تمام بدنش یخ زد. شوکه به مرد بازیگر نگاه کرد. بعد از چند ثانیه گفت:"فرقی نداره تو چه دوره ای و کجا باشی... تو همیشه انتخابت تاریکیه کای... برادرم تو سیاهی رو انتخاب کردی و برات متاسفم"
بدون توجه به بازیگر جوان، به سمت مسیری که آمده بود قدم برداشت. پنج قدم بیشتر دور نشده بود که صدای افتادن چیزی را بر زمین شنید. وقتی سرش را چرخاند، بازیگر را بیهوش بر روی زمین دید. نیرویی سرد و سیاه تاریکی در گوش ییبو زمزمه کرد:"هر قدر هم تلاش کنی فایده نداره... دیر میرسی... دیگه فرصتی برای نجات معشوقت نداری"
YOU ARE READING
دونگ زی (فصل دوم)
Fantasy_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...