پارت هشت

88 38 24
                                    



سرش درد میکرد. بارها با انگشت سبابه دو دست، چشمانش را مالاند. با اینکه می دانست منشا این درد چیز دیگریست اما راه بهتری برای تسکین درد سرش نمی یافت. چشمانش سرخ شده و کسی درون سرش با پتک می کوبید.

دقایقی قبل بدون اتلاف وقت، از هواپیما سوار خودرو شد تا به دیدار مردی برود که شاید پاسخ بسیاری از سوالات او را داشت.

گوشی را از جیبش در اورد و شماره ی ریان را گرفت:"ریان..."
پسر جوان خواب بود و صدای خسته و خواب آلودش این فرضیه را ثابت می کرد:"اوه.. قربان... رسیدین.."
افسر وانگ با اینکه پسر جوان او را نمی دید به عادت همیشگی سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:"هوم"

چند ثانیه سکوت کرد. ریان صدای نفس های او را می شنید:"قربان؟؟ چیزی شده؟"

ییبو سکوتش را شکست:"ازت میخوام به بهانه ای... جویای حال جان شی"

ریان کمی دستور رییسش را تحلیل کرد و پرسید:"الان؟ چیزی شده؟"

ییبو دستورش را تکرار کرد:"کاری که گفتمو انجام بده"
ریان با لحنی کودکانه نالید:"اما قربان الان ساعت..."
ییبو سرش بیشتر و بیشتر نبض می زد. زیر لب آخی گفت. پیشانیش را میان یک دستش گرفت و با قدرت فراوان میان انگشتانش فشرد:"همه چی شروع شده و ... این یه دستور رسمیه... "

منتظر جواب دستیارش نماند و تماس را قطع کرد. از شیشه خودرو به آسمان شب نگاه کرد. دشتی بی انتها و یخ زده، باری بر دلتنگی هایش اضافه میکرد. اگرچه تصویری متفاوت بود اما همه چیز حتی با اندک شباهتی دست به دست هم داده بودند تا او را به یاد چیزهایی بی اندازد که سالها پیش در آنها زندگی میکرد و نفس می کشید.

اشک بر چشمانش از ساعتی قبل حلقه زده بود و قصد تمام شدن نداشت.

هنوز به وضوح صدای فریاد وی اش را می شنید. لبخند تلخی از نزدیکی این آوای خاموش مانده در گوشش، در تمام هزاره های سرد بی او زد. اما دردی که در آن صدا بود او را می رنجاند.

تمام مسیر با فکر کردن به خاطراتی درهم گذشت. با رسیدن به جاده ی خاکی، از راننده خواست تا زمان برگشتش منتظر بماند.

به آرامی شروع به قدم زدن در جاده ی خاکی کرد. ماه یک شب دیگر تا کامل شدن زمان داشت. اما مانند چراغی راهش را روشن کرده بود.

دو دستش را پشتش برده در هم گره زد و جاده ی خاکی را با خیال وی قدم می زد.

زیر لب زمزمه کرد:"وی... صدامو می شنوی؟ من امشب تو جاده ای قدم میزنم که باهم سالها... سالهای دور... خیلی دور... توش راه رفتیم... این همون جاده ایه که گراز وحشی بهم حمله کرد...

این همون جاده ایه که برای اولین یینگ رو دیدم... وی؟ خیلی سخت قدم زدن تو مسیری که صدای خنده هات توش می پیچید اما الان..."

دونگ زی (فصل دوم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora