یوئه با سری سنگین شده از حرفهایی که نمی توانست هضمشان کند، از مغازه ی عجیب زن پیشگو بیرون آمد. حس دلتنگی عجیبی داشت. اشک لجوجانه در چشمانش حلقه میزد. بارها با پشت دست اشکها را درو کرد اما بی نتیجه بود. سیگاری روشن کرده بی هدف شروع به قدم زدن در خیابانها کرد.
او چیزی از حرفهای زن به یاد نداشت. تصاویر گنگی که آن روز در میان خیال و واقعیت دید میان دیدگانش بود. همان ها پرده ای بین صدای پیرزن و گوشش شده بودند. ناگهان ایستاد، سیگار نیمه کاره را روی زمین، جلوی پایش انداخت و با حرصی که منشا آن را نمی دانست، سیگار را له کرد. به سرعت سیگار بعدی را روشن کرد.
به انتهای خیابان تاریک چشم دوخت. دستش را بر روی سینه اش گذاشت، جایی که قلب پر دردش قرار داشت. با یادآوری چهره ی دو مرد و لمس شانه اش با مرد خندان، تپش قلبش بیشتر شد.
او دلتنگ بود اما دلتنگ چه چیزی؟ او که همیشه آواره و تنها بود؟! پس این درد حاصل کدام جدایی و درد بود؟
شروع به قدم زدن کرد. غرق در افکارش بود و دود سیگار را با همان شدت به اعماق ریه هایش میکشید.
با دیدن مردانی درشت هیکل با لباسهایی رسمی، در جایش ماند. پوزخند زد. او نیاز به این جدال فیزیکی داشت تا حس نفرت انگیز دلتنگی را از خود دور کند. با صدای تهدید آمیز یکی از آنها گارد گرفت. مرد غرید:"بهتره همراهمون بیای... رییس منتظرته... نمیخوایم درب و داغون برت گردونیم... بهتره با پاهای خودت بیای"
سیما قهقهه ای کوتاه سر داد:"بیا جلو... اگه تونستی مجبورم کن"با دستور مرد خشمگین، پنج نفر از افرادش به سمت سیما حمله کردند و درگیری نابرابری بینشان شروع شد.
** ** **
جان به سمت دوستش خم شد و زمزمه کرد:"میگم یئون مطمئنی امروز قراره ببینیمش؟"
مرد جوان چشمانش را از پشت پارتیشن سیستمش بین کارمندان و فضای اتاق می چرخاند، بدون نگاه کردن به جان، نیشخند زد:"معلومه مطمئنم... میاد..."
جان دوباره پرسید:"میگم قاتل اون دو تا بازیگر معلوم نشدن؟"یئون این بار نگاهش کرد:"نه... به تو چه آخه... همین فضولیات همیشه باعث میشه تو دردسر بیفتی... دوست داری باز بری بازداشتگاه و بازجویی؟"
جان با جواب دوستش وارفت، لب پایینش را بیرون داده، به سمت میزش برگشت. چند دقیقه بعد با صدای پچ پچ همکارانشان به نقطه ای که اشاره میکردند، زل زد.
مرد جوان عینکی مورد استقبال رییس چنگ قرار گرفت. قدی متوسط داشت و کمی چاق بود. یئون خودش را به سمت میز جان پرت کرد:"دیدی گفتم میاد... همینه"
جان متعجب به آن مرد نگاه کرد:"واو... فکر نمیکردم اینقدر جوون باشه"
دو ساعت بعدی همگی سخت مشغول طراحی و کار بودند. جان گاهی سرش را بالا می آورد و به مکالمه ی مهمان جوان و رییس چنگ نگاه میکرد. دستانش را بالای سرش برد و قوسی به کمرش داد:"آخی"
با کشیدن عضلات بدنش کمی رفع خستگی کرد:"یئون... میخوام برم قهوه بخرم... میخوای؟"
دوستش سخت مشغول رنگ آمیزی بود:"اینم پرسیدن داره؟"
جان از جایش بلند شد، همانطور که زیر لب غر میزد، به سمت بوفه ی طبقه رفت:"معلومه پرسیدن نداره... منو بگو چرا از توی گاو میپرسم"
برگشت او با رو در رو شدن با نویسنده ی جوان، همزمان شد. همیشه دوست داشت تا نویسنده ی جنجالی رمانهای سه گانه را ببیند. موشیانگ نیز خیره به او ماند. جان خشکش زده بود. با یادآوری زمان و مکانی که در آن قرار داشت با دو لیوان قهوه در دست به سمتش قدم برداشت. ناخواسته تعظیم کرد. موشیانگ در ذهن او خدا بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
دونگ زی (فصل دوم)
Фэнтези_ سه هزار سال برای فراموشی کافی نبود؟ _ شبی، به زمهریر زمستان و بوران سرما، در چهل سالگیم خوابیدم اما صبح سه هزارسال بعد بیدار شدم. تو نبودی.. من بودم و ترسی غریب.. من بودم و تنهایی.. من بودم و انتظار و انتظار و انتظار... اگه هزاران سال دیگه هم میخو...